Tuesday, September 29, 2009
تابستون خیلی خیلی خوبی داشتیم. از همه بیشتر برای رکسانا خوشحال بودم که این همه تونست با مامان بزرگها و بابا بزرگهاش خوش بگذرونه. مامان جمیله هنوز پیشمونه و فعلن که زور من و رکسی به زور بابا علی چربیده. :) جای خاله لاله جونمون خیلی خالی بود پیشمون. رکسانا انقدر بزرگ شده که باورم نمیشه. لباسهاش تند و تند کوچیک دارن میشن. مصداق بارز اون شعره که میگفت: ما همه داریم بزرگ میشیم لای لای لای لای لای لالای شلوارامون کوچیک میشن لای لای لای لای لای لالای
سه تا زیر پوش براش گرفتم چند روز پیش چون زیرپوشهاش هم کوچیکش شدن. اصرار داره که اونها رو توی کشوی لباسهاش پیش بقیه ی لباسهاش نگذارم چون ممکنه گم بشن! از دیروز تا حالا هم هر چند ساعت یک بار میاد پیشم و یک بهانه ی خنده داری میاره که زیر پوشش رو عوض کنم و یک رنگ دیگه شو بپوشه. چند وقتی هست که از سیسترش اصلن حرفی نمیزنه. فکر کنم خیلی بهش برخورده که سیسترش برای تولد رکسانا نیومد. :) وقتی که مامان زهرا اینجا بودن کلی حرف شادی اختر بود و عروسی شادی اختر ... یک بار که رفته بودن با هم بیرون رکسانا یک لباسی رو بهشون نشون داده و ازشون خواسته که برای رکسانا بخرن برای عروسی شادی اختر. :) چند وقت پیش هم به افسانه گفت که اون جوری که به ملودی میگه عزیز دلم به رکسانا هم بگه. :) توی این مدت چهار پنج تا تولد هم داشتیم و هر دفعه که تولد هر کی میشد باید تولد رکسانا هم میشد و با هم شمع فوت میکردن ولی خودش به بابایی گفته بود که وقتی تولدش با یکی دیگه باشه شماره اش نمیره بالا و فقط وقتی که تولد خود رکسانا تنها باشه شماره اش میره بالا! که خوب خدایی اش خیلی خوبه اگر نه که الان همسن هم شده بودیم ...