اسمم رکساناست. خودم به خودم میگم ناسانا ، بابام هم همینطور. مامانم بهم همه چی میگه به غیر از رکسانا ! مثلن : کیتکت، قلقلی ، زولبیا و باقلوا و ... (بین خودمون باشه ، یک کمی شکمو اِ) :) این وبلاگ رو واسه من درست کرده که از من و خاطراتم بنویسه. بعضی وقتها از زبون خودش مینویسه و بعضی وقتها هم از زبون من. اونجاهایی که از قول من مینویسه رو قرمز میکنه که اگه خدای نکرده کسی متوجه نشد این طوری شاید دوزاریش بیفته ! وقتی برامون کامنت میگذارین مامانم کلی ذوق میکنه ! مرسی که اومدین وبلاگم رو بخونین. بازم بیایین. به خانواده سلام منو برسونین. :)
***
خوب این نوشته بالایی دیگه یک کمی قدیمی شده. الان دیگه به خودم میگه رکسانا. بابام بهم میگه ناسان بابایی (به یاد اون روزهایی که به خودم میگفتم ناسانا). مامانم هم کماکان اسمهای مختلفی داره برام: رکسی . رکسان رکس عسلی . چوچی . جوج !
خوب من فکر میکردم رکسانا میدونه که سنتا الکیه چون یک بار خودش گفت و یک سری دلیلهای منطقی هم آورد! بعدش هی که به کریسمس نزدیکتر میشدیم اعتقادش به الکی بودن سنتا سست و سست تر میشد ... آخرش یک روز گفت خودش الکیه ولی هدیه دادنش راستیه ولی چون ما درخت کریسمس نداریم برامون هدیه نمیآره! تا اینکه یک شب با هم رفتیم سینما و فیلم کریسمس آرتور رو دیدیم. از سینما که اومدیم بیرون رکسانا که هیچی من هم به سنتا معتقد شده بودم! خانواده ی سنتا اینها رو نشون میداد و شرکتشون رو که کارمندهاش جنهای خیلی پرکار و مجهز به کامپیوتر بودن و اینکه چطوری عملیات ولفجر چهارکه همون رسوندن تمام هدیه ها به تمام بچه های دنیا در یک شب بود رو اجرا میکردن. توی نحوه ی اجرای عملیات به شیوه ی سنتی (سنتا سوار بر سورتمه و کاملن علاقمند و متوجه به احساسات تک تک بچه ها) و یا به روش کاملن مدرن و کامپیوتری و یک کم بی توجه به موجودیت فردی بچه های هدیه گیرنده یک اختلافاتی بین اعضای خانواده به وجود اومده بود ولی کلن کل ماجرا کاملن قابل انجام به نظر می اومد! :) خلاصه بعد از اون رکسانا یادش اومد که پارسال با یاسی مو فرفری سابق که حالا موهاش صاف شده خونه ی خاله دریا اینها زیر درخت شیرینی گذاشتن و صبح دیدن که شیرینی ها خورده شده! با استناد به برهان نظم که چون شیرینی خورده شده پس باید خورنده ای موجود باشه و این فرض فرهنگی که شیرینی که برای سنتا گذاشته میشه باید فقط توسط سنتا خورده بشه به این نتیجه ی مسلم رسید که سنتا هست! :)
خلاصه همه ی اینها رو گفتم که بگم ما درخت نداشتیم ولی سنتا اومد و کوکی هایی که براش رو میز آشپزخونه گذاشتیم رو هم خورد و به جاش هدیه ای که رکسانا تو نامه ازش خواسته بود رو آورد. نامه رو انداخته بود تو صندوقی که گذاشته بودن تو پارک دیستریکت شهرمون و روش هم نوشته بود صندوق پستی مخصوص قطب شمال! :) صبح روز بعدش با جیغ هیجان زده ی رکسانا از خواب بیدار شدیم که اومده دیشب ... اومده! بیاین ببینین شیرینی ها رو خورده! :) تازه هفته ي قبلش جواب نامه ركسانا رو هم داده بود. اينجاست كه شاعر ميگه جل الخالق! :)
معتقد بود که جورج واشنگتن اولین آدم روی زمین بوده بعدش یک کمی فکر کرد و گفن نه نمیشه مامانش باید اولین آدم باشه چون که جورج از توی دل مامانش دراومده! بعدش باز یک کمی که گذشت گفت باباش اولین آدم بوده چون بابا ها از مامانها بزرگترن. چند روز پیشها داشت میگفت مامانی اگه یک آدمی توی روز اول ژانویه ی سال یک به دنیا اومده باشه چه جالبه مثلن شاید پدر بزرگ جورج واشنگتن ! ( فعلن بچه درگیره با فک و فامیل جورج واشنگتن اینها! ). خلاصه که داره زنجیر رو از جورج واشنگتن و مامانش اینها میره بالا تا ببینیم به کجا میرسیم؟ هابیل ؟ قابیل؟ مرغ؟ تخمش؟ یا جورج کنجکاو! :)