Friday, January 20, 2012
خوب من فکر میکردم رکسانا میدونه که سنتا الکیه چون یک بار خودش گفت و یک سری دلیلهای منطقی هم آورد! بعدش هی که به کریسمس نزدیکتر میشدیم اعتقادش به الکی بودن سنتا سست و سست تر میشد ... آخرش یک روز گفت خودش الکیه ولی هدیه دادنش راستیه ولی چون ما درخت کریسمس نداریم برامون هدیه نمیآره! تا اینکه یک شب با هم رفتیم سینما و فیلم کریسمس آرتور رو دیدیم. از سینما که اومدیم بیرون رکسانا که هیچی من هم به سنتا معتقد شده بودم! خانواده ی سنتا اینها رو نشون میداد و شرکتشون رو که کارمندهاش جنهای خیلی پرکار و مجهز به کامپیوتر بودن و اینکه چطوری عملیات ولفجر چهارکه همون رسوندن تمام هدیه ها به تمام بچه های دنیا در یک شب بود رو اجرا میکردن. توی نحوه ی اجرای عملیات به شیوه ی سنتی (سنتا سوار بر سورتمه و کاملن علاقمند و متوجه به احساسات تک تک بچه ها) و یا به روش کاملن مدرن و کامپیوتری و یک کم بی توجه به موجودیت فردی بچه های هدیه گیرنده یک اختلافاتی بین اعضای خانواده به وجود اومده بود ولی کلن کل ماجرا کاملن قابل انجام به نظر می اومد! :) خلاصه بعد از اون رکسانا یادش اومد که پارسال با یاسی مو فرفری سابق که حالا موهاش صاف شده خونه ی خاله دریا اینها زیر درخت شیرینی گذاشتن و صبح دیدن که شیرینی ها خورده شده! با استناد به برهان نظم که چون شیرینی خورده شده پس باید خورنده ای موجود باشه و این فرض فرهنگی که شیرینی که برای سنتا گذاشته میشه باید فقط توسط سنتا خورده بشه به این نتیجه ی مسلم رسید که سنتا هست! :)
خلاصه همه ی اینها رو گفتم که بگم ما درخت نداشتیم ولی سنتا اومد و کوکی هایی که براش رو میز آشپزخونه گذاشتیم رو هم خورد و به جاش هدیه ای که رکسانا تو نامه ازش خواسته بود رو آورد. نامه رو انداخته بود تو صندوقی که گذاشته بودن تو پارک دیستریکت شهرمون و روش هم نوشته بود صندوق پستی مخصوص قطب شمال! :) صبح روز بعدش با جیغ هیجان زده ی رکسانا از خواب بیدار شدیم که اومده دیشب ... اومده! بیاین ببینین شیرینی ها رو خورده! :) تازه هفته ي قبلش جواب نامه ركسانا رو هم داده بود. اينجاست كه شاعر ميگه جل الخالق! :)