- میگم آخه رکسانا چرا با مامان جمیله و بابا علی حرف نمیزنی وقتی اوووو میکنیم آخه انقدر دوست دارن. چرا فقط میخندی و عشوه میای؟ میگه آخه وقتی حرف نمیزنم مامان جمیله هی میگه قربونت بشم!
- پنجشنبه ها میبرنشون کتابخونه و میتونن دو تا کتاب قرض بگیرن. اومده خونه با دو تا کتاب یکی درباره ی ایران و یکی هم درباره ی اوهایو! :) در راستای اینکه : رکسی مال کلمبوسه چقدر لپهاش قلمبوسه! :) دیشب هم اومده با دو تا کتاب: یکی درباره ی سنجابها و یکی هم درباره ی آبراهام لینکولن.
- میگه اصلن نمیخواد بیبی داشته باشه وقتی بزرگ بشه به دو تا دلیل. نمیخواد بره بیمارستان و نمیخواد که من مامان بزرگ بشم!
- مریم ازش پرسید رکسانا تو نیک نیمت چیه؟ گفت نمیدونم مامانم بهم همه چی میگه حتی مثلن زنبور!
-تاریخ رو اختراع کردن که آدمها ازش درس عبرت بگیرن ولی آدمها کلن درس عبرت نمیگیرن! یادتونه اون وقتها وقتی بزرگترها میخواستن جلومون یک چیزی بگن که ما نباید میفهمیدیم با ایما واشاره و زرگری و اینها سعی میکردن مطلب رو به هم برسونن و غالبن ما زودتر دورازی مون میفتاد؟ نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم یک دفعه امیر از من پرسید که خوب پس برای برنامه ی هفته ی دیگه چی کار کنیم؟ بذاریمش پیش سارا دیگه ؟ من هم که از تاریخ درس عبرتی نگرفته ام و خلاقیتم هم در اون لحظه در ضعیفترین وضعیتش بود و زبون زرگری هم بلد نیستم گفتم آره حالا باشه الان درباره اش صحبت نکنیم چون من امروز موضوع رو باهش مطرح کردم و این همکارم یکهویی زد زیر گریه. اینجا بود که رکسانا که تا حالا داشت شامش رو میخورد سرشو بالا آورد و گفت چی؟ همکارت گریه کرد برای چی؟ برنامه ی هفته ی دیگه؟ کنفرانس ... ؟ کنسرت (کنسرت و کنفرانس رو با هم قاطی کرده بود)؟ چرا همکارت گریه کرد؟ .... من گریه کردم ... آها من همکارتم !!!!!
-از سرکار که میام براش از روزم میگم. گوش میکنه ... پیگیری هم میکنه. همه چی هم یادش میمونه. اون روزی بهش میگم رفتیم برای خداحافظی از وینیت ناهار بیرون با بچه ها. میگه چند بار میرین؟ اون دفعه رفته بودین برای خداحافظی اش بیرون که یادته رفتین تی جا آی فرایدی؟ :) یک بار هم همینطوری سر شام بودیم و اصلن هم هیچ حرفی از کار و اینها نبود یک دفعه رو کرد به من و ازم پرسید مامانی رییس جدید برات اومد؟ چی شد ؟ انقدر خوب بود و ذوق کردم که خدا میدونه!