اسمم رکساناست. خودم به خودم میگم ناسانا ، بابام هم همینطور. مامانم بهم همه چی میگه به غیر از رکسانا ! مثلن : کیتکت، قلقلی ، زولبیا و باقلوا و ... (بین خودمون باشه ، یک کمی شکمو اِ) :) این وبلاگ رو واسه من درست کرده که از من و خاطراتم بنویسه. بعضی وقتها از زبون خودش مینویسه و بعضی وقتها هم از زبون من. اونجاهایی که از قول من مینویسه رو قرمز میکنه که اگه خدای نکرده کسی متوجه نشد این طوری شاید دوزاریش بیفته ! وقتی برامون کامنت میگذارین مامانم کلی ذوق میکنه ! مرسی که اومدین وبلاگم رو بخونین. بازم بیایین. به خانواده سلام منو برسونین. :)
***
خوب این نوشته بالایی دیگه یک کمی قدیمی شده. الان دیگه به خودم میگه رکسانا. بابام بهم میگه ناسان بابایی (به یاد اون روزهایی که به خودم میگفتم ناسانا). مامانم هم کماکان اسمهای مختلفی داره برام: رکسی . رکسان رکس عسلی . چوچی . جوج !
سه تا خوك و سه تا خونه و يك گرگ بد گنده ... و يك چيزي حدود صد و بيست تا هنرپيشه ي علاقمند :) من و ركسانا مونده بوديم كه چطوري قراره نقشها رو تقسيم كنن ؟. هفت تقسيم بر صد و بيست؟ بعدش روز اول تمرين شون ازش پرسيدم خوب چي شد تو قراره چي باشي خونه خوك يا گرگ؟. معلوم شد كلي نقش أضافه كردن و داستان رو هم عوض كردن :)
سه ماه بعد:
نمايش شون خيلي خوب بود خيلي. حسابي بامزه بود و به طرز جالبي هم همه شون طبيعي بازي ميكردن. ركسانا سه تا نقش داشت:
خونه ي خوك وسطي ( يك سيخ دستش گرفته بود و با سه تا بچه ي سيخ به دست ديگه نقش چهار ديوار خونه رو داشتن)
از بچگي همين علاقمندي رو داشته. مثلن دو سال و نيمه كه بود يك پاكت نايلوني داشت پر از بادكنكهاي باد نشده ي رنگ و وارنگ و همه جا دنبال خودش ميبردشون. بعدش كه پاتي ترين شده بود شرتهاي رنگ و وارنگش جاي بادكنك ها رو گرفتن. الآن هم مثلن وقتي ميريم مغازه قسمتي كه يك عالمه بلوز ساده در رنگهاي مختلف رو كنار هم چيدن كلي هيجان زده ميشه.
داريم فيلم مدلاين تماشا ميكنيم، بچه هاي مدرسه ي شبانه روزي انگشتهاشون رو كراس ميكنن كه دعا كنن مدرسه به فروش نره. ركسانا براي ما توضيح ميده كه (در راستاي اشنا كردن ما با فرهنگ امريكا) كه ادمها وقتي دوست دارن يك كاري بشه اين كارو ميكنن. بعدش هم اين توضيح رو اضافه كرد كه ولي كار نميكنه چون من امتحان كردم ... ولي أدمها فكر ميكنن ميشه! :)