Monday, August 19, 2013
من يك روز گرم تابستان دقيقن يك بيست و هفت مرداد ساعت دوازده و ربع كم فهميدم كه ني ني أم بزرگ شده. اين رو در حالي فهميدم كه چشم هام اشكي شده بود و يك لبخند گنده رو لب هام بود و داشتم از پشت ميديدم كه داره پنج تا مربع بزرگ سنگفرش پياده رو مون رو با دوچرخه اش ميره بدون اينكه من پشتش رو گرفته باشم. :)براي اين نتيجه گيري أم هم دو تا دليل محكم دارم:
دليل شماره يك: ديروز دوچرخه سواري ياد گرفت.
از صبحش كه شروع كرد هم بهتر از هميشه بود تو تمرين و هم هر دومون يك جوري فكر ميكرديم كه امروز ديگه ميشه ... و شد.
يادم افتاد به وقتي كه داشتم از شير ميگرفتمش و دو روز اول فكر ميكردم إمكان نداره بتونيم از پسش بر بياييم ... يا موقع پاتي ترينش كه فكر ميكردم يعني واقعن ميشه؟
انقدر ذوق زده بود كه ديگه نميخواست ول كنه وهمين طور دور به قول خودش بيگ سيركل ميچرخيديم.
دليل شماره دو: روز قبلش با امير طي يك سري عمليات ولفجر ٣ سعي كردن من رو سورپرايز كنن. :)
من هم يك حدسهايي زده بودم و ميخواستم ببينم از قيافه ي ركسانا چي معلوم ميشه. اخه آخرين باري كه ميخواستن سورپرايزم كنن خود ركسانا اومد پيشم و أعلام كرد كه من و ددي با هم يك سيكرتي داريم كه نميتونيم به تو بگيم. گفتم باشه أشكال نداره. بعدش يك كم صبر كرد و سنگيني سيكرتش داشت از تو چشماش ميزد بيرون گفت ولي اگر ميخواهي بهت ميگم. گفتم نه ديگه سيكرت رو بهتره نگي ... خلاصه من با اين پيش زمينه گفتم خوب ركسانا به نظرت شب چي كار كنيم؟. يك قيافه ي پوكر باز أساسي تحويلم داد كه من با خودم گفتم پس هر چي هست امير به ركسانا نگفته!!! بعدش معلوم شد كه ناقلا از همون اول تو جريان بوده ...