Thursday, July 27, 2006
ديروز دخملي يک کمي داغ بود. فکر کنم يکي ديگه از دندوناي کرسي اش داره در مي آد. هفته ي پيش يکي اش در اومد. امروز صبح ولي حالش حسابي خوب بود و سر حال از خواب بيدار شد. تمام معلومات عمومي شو با هم مرور کرديم. « موهاي رکسانا کو ؟ دلش کو ؟ دست دستيکن. باي باي کن. مامان رو ناز کن !» ناز کردن رو تازه ياد گرفته. دستشو مي کشه روي سر آدمو مي گه « نَ نَ» . وقتي شير مي خواد مي آد توي بغلم و با يک لحن خيلي حق به جانب و بامزه مي گه «آما» ... فهميده که من عاشق اين «آما» گفتنش شدم. راستي اون قُمري ها بودن که دو سه ماه پيش اومدن تخم گذاشتن وسط شمعدوني هامون و بعد هم با جوجه هاشون رفتن ... انگار رفتن پيش دوست و رفيقاشون از ما تعريف کردن براي اينکه دو سه روز پيش دوباره يک قمري اومده و يک طرف ديگه ي گلها دو تا تخم گذاشته. :) امروز صبح نشسته بود رو نرده ي بالکن ... من کلي آروم و با احتياط رفتم به گلها آب بدم فکر کردم الان است که تخماشو برداره و فرار کنه ولي از جاش تکون نخورد !