Tuesday, July 06, 2010
تا چند روز پیش تصمیم خیلی جدی داشت که با ما نیاد ایران. هر وقت حرف سفر میشد خیلی جدی به من میگفت مامانی من که بهت گفتم من نمیام ایران چون توی هواپیما گوشم درد میگیره هواپیما دوست ندارم! بالاخره قرار گذاشتیم که یک بسته آبنبات بخریم و تا هواپیما از زمین بلند شد شروع کنیم به آبنبات مکیدن تند و تند. حالا راضی شده که بیاد. دو روز مونده و دیگه "تقریبن" کاری نداریم ... باید چمدون ببندیم و یک عالمه از کارهای مونده مون رو تموم کنیم و خونه رو مرتب کنیم و یخچال و تمیز کنیم و هی چک کنیم چیزی جا نگذاریمو چمدونها رو وزن کنیم و آها ... یک بسته آبنبات هم بخریم. :) بعدش ایشالله دیگه توی هواپیما پاهامون رو دراز میکنیم و میگیم اوووووووووووو چقدر کار داشتیم این مدت! بعدش حتی شاید یک چرت هم خوابیدیم.