Wednesday, April 04, 2012
يعني شدم اخر غربزدگي .... به جاي اين كه سال روز عقد ع و ف رو جشن بگيرم يا سال روز اون عصري كه منيژه موهاشو باز كرد و انداخت تو چاه كه بيژن بياد بيرون ... روز تولد امام والنتاين رو جشن ميگيرم ... به هر صورت اون روز كه ركسانا رو از مدرسه برداشتم خودش يك برنامه ريزي با جزيئات كرده بود كه براي امير چي بخريم و چطوري سورپرايزش كنيم. بعدش نشستيم تو ماشين و از تو اينه ديدم شديدن رفته تو فكر و داره به خودش ميگه تينك ركسانا تينك ... ازش پرسيدم چي شده گفت نميتونم بهت بگم رازه بين من و امير. بعدش ازم پرسيد كتاب مورد علاقه ات چيه؟. بعد خودش نظر داد كه دوست دارم فيلم اون كتابي كه تازه خونده بودم و بهش گفته بودم خيلي دوست دارم رو داشته باشم (سيرك شبانه) يا نه؟. )بعدش با امير تلفني صحبت كردن و وقتي رسيد خونه رفتن بيرون كه "يك فيلم كرايه كنن". اينها رو نوشتم كه يادم بمونه اون إحساس مسوليتشو و اينكه سيكرت دو طرفه رو نگه داشت و خودش هم داشت فكر ميكرد كه هر كي چي دوست داره. :) خيلي ناز بود.