Saturday, September 09, 2006
من و مامانم داریم حسابی خوش می گذرونیم. من تو این یک هفته در مشهد مقدس کارهایی کردم که به عمرم تو بلاد فرنگ نکرده بودم. تو ماشین صندلی جلو تو بغل مامانم می شینم و همه جا رو دید میزنم. هر وقت دلم می خواد صدای ضبط ماشینو بلند میکنم. تا دلتون بخواد انگور از تو بشقاب مهمونها برمی دارم و می خورم. هوای مشهد هم یک کمی لهجه مو عوض کرده. یاد گرفتم بگم: مخوام و نمخوام (به لهجه ی مشهدی) . بقیه شو بعدن می آم براتون می گم چون الان خیلی خیلی خوابم می آد. امروز سه جا هم دعوتیم و باید بخوابم که سر حال باشم.