Thursday, May 31, 2007
من و مامانم و بابام دیروزرفتیم کلمبوس . مامانم امتحان داشت و من و بابام هم توی اون مدت کلی تو دانشگاه گردش کردیم. رفتیم دم دریاچه ی وسط دانشگاه که اردک ها رو تماشا کنیم. بعد من یادم اومد که قبل از مسابقه فوتبال آمریکایی با دانشگاه میشیگان (دشمن بزرگ !) بچه ها میپرند وسط این دریاچه که برای تیم خوش شانسی بیاره. یک حوضچه ی کوچولو کنار دریاچه بودکه فکر کنم برای نی نی های ماجراجویی مثل من درستش کرده بودند. من هم با کله رفتم تو حوضچه که برای مامانم خوش شانسی بیاره ! بابام منو از دو تا پاهام گرفت و کشید بیرون. بابام یک کمی از کار من تعجب کرد و فوری هم لباسامو عوض کرد که سرما نخورم ولی من تازه خوشم اومده بود و گفتم : «ناسانا ... اون تو». پرش من تو دریاچه کار خودش رو کرد و مامانم امتحانشو قبول شد و بالاخره فارغ التحصیل شد. :) توصیه من به همه ی شاعران جوان اینه که اشعار گهرباری مثل "ز گهواره تا گور دانش بجوی" و اینا کمتر بگن و تو همون مایه های "یک توپ دارم قلقلیه" و اینها کار کنند. واسه اینکه مامان آدم رو میگذارند تو رودرواسی و میره دانشگاه و دیگه در نمی یاد ! در ضمن از تمام دست اندر کاران مثل خودم و بابام و تمام دوستای کلمبوسی مون که کلی این مدت بهشون زحمت دادیم و هی رفتیم اونجا خیلی خیلی متشکریم. دیگه همین دیگه. از پیشرفتهای جدید من هم اینه که با پسر همسایه مون دوست شدم. یعنی بعضی وقتها عصر ها میرم بیرون و باهش توپ بازی میکنم و سرسره سواری. از من دو سه سال بزرگتره و اسمش رو هم نمیدونم. یک هاپو هم دارند که از من میترسه ! من کاریش نکردم ها... تازه آوردنش و از همه به جز مامانش وداداشش (همون پسر همسایه ی ما) میترسه.