Monday, May 28, 2007
امروز اینجا روز شهدا است و همه جا تعطیله. رسم اینجایی ها در روز شهدا اینه که به یاد تمام شهیدان غایب میروند پیک نیک. :) ما دیروز با همکارای بابام رفتیم یک پارک خیلی قشنگ که یک ساعتیه اینجا بود. یک نی نی فیلیپینی هم باهمون اومده بود که تازه یک ماهش شده بود. خیلی ناز بود ولی حوصله مو سر برد. آخه همه اش خوابیده بود و وقتهایی هم که بیدار بود داشت شیر میخورد. در عوض یک دوست جدید خیلی باحال پیدا کردم که هم سن خودم هم بود. حدس بزنین اسم این دوستم چیه؟ یاسی ! من هنوز دو سالم هم نشده ولی توی این مدت ۵ تا یاسی دیدم. دو تاشون که دوستامن (یاسی لپ گلی و یاسی مو فرفری). یکی شون دوست مشترک من و مامان و بابامه و دو تاشون هم هاپو اند ! این یاسی که دیروز باهش آشنا شدم مامان و باباش آدم بودند و خودش هاپو. اخلاقشو نمی گم ها ... خودش هاپو بود ... یعنی کلن هاپو بود. البته اسم اصلیش جزمین بود که خوب ترجمه اش به فارسی میشه همون یاسی خودمون. بهش یک کمی از شیرینی مو هم دادم خورد و کلی ذوق کردم. خواستیم با بر و بچ یک کمی پیاده روی کنیم که نشد. آخه بقیه به اندازه ی من کنجکاو نیستند. من همه اش حواسم به دور و برم پرت میشد و یادم میرفت راه برم. مثلن آب میدیدم و میخواستم برم توش. گنجشک میدیدم و میرفتم طرفش و بهش میگفتم: «توتو ... بیا بغل ناسانا». یک کمی از راه رو سوار بابام شدم. تازه یک کمی هم سوار بابای هاپو شدم ! یک کمی هم هاپو سواری کردم. اون هم عکس من سوار یاسی است اونها هم مامان بابای یاسی اند !
حرف زدنم کلی پیشرفت کرده ... امروز بابامو کار داشتم گفتم : امیر ... بیا ... بیا بیشین ناسانا پیشت. یعنی بیا بشین پیش رکسانا ! از برکت یک نی نی کره ای که چند بار خونه ی آفاق خانوم دیدمش هم یاد گرفتم بگم : بد بوی (پسر بد) ! دیروز که هاپو خواست دستمو لیس بزنه اصلن خوشم نیومد و بهش گفتم : نکن هاپو ... بد بوی.