Saturday, December 29, 2007
چند روزی رفته بودیم مسافرت جای شما خالی. من سه شنبه شب برگشتم چون که دیگه مرخصی نداشتم. رکسان بانو و بابا امیر و عمه غزاله هنوز مسافرتند. من ۳ روز تنها بودم. از شما چه پنهون که زیاد هم بد نگذشت و حتی یک کمی هم خوش گذشت. ولی خوب الان دیگه دلم حسابی برای چلوندن رکسانا و حرف زدنش تنگ شده. مهد کودک رکسانا همیشه ساعت ۶ تعطیل میشه و معمولن من اگر حتی وسط یک کاری هم باشم ساعت ۵:۳۰ میزنم بیرون که برم دنبالش. همکارم دیگه برنامه ام رو میدونه. چند روز پیش باهش جلسه داشتم دیدم هی داره با نگرانی به ساعتش و بعد هم به من نگاه میکنه ! من هم همین طور خونسرد نشسته بودم. بالاخره گفت مگه نباید بری دنبال بچه ات ؟ گفتم مسافرته. قیافه اش دیدنی بود ! باورش نمیشد که من رکسانا رو گذاشتم و اومدم ! بابا به خدا اون هم بهش بد نگذشته ! کلی با گربه ی زری خانوم بازی کرده و رفتند کنار دریا و به نظر نمی آد که زیاد دلش واسم تنگ شده باشه ! از گربه ی زری خانوم پرسیده بود : "مامانت سر کار رفته ؟ آره ؟ ". دیگه دلم حسابی واسش تنگ شده. از فکر اینکه فردا صبح با صداش بیدار میشم کلی ذوق زده ام.
تبصره: نه بابا سینما کجا بود ! مامان بابا ! شما هم با این بچه مثبت تربیت کردنتون ها ... به جای سینما رفتن دفتر و دستکمو زدم زیر بغلم و رفتم توی یک کافی شاپ نشستم و یک دل سیر چیزایی که یک عمره میخواستم بخونم رو خوندم و بعد هم کلی اینترنت بازی کردم !!!!