Sunday, December 09, 2007
۱- توی اون مراسم آبگوشت خوری هفته ی پیش (که در ضمن جاتون خیلی خالی بود) یک خانومی به اسم سحر داشت هی با رکسانا حرف میزد و بازی میکرد و سعی میکرد باهش دوست بشه ! در راستای این تلاشش لپاشو داد تو و با لباش سعی کرد گنجشک بشه ... رکسانا هم نه گذاشت و نه برداشت و بهش گفت : « تو نی می تونی ... مامان لیلا می تونه ! » ... بعد از اون هم هر وقت من براش ادای گنجشک در می آرم میگه : « سحر نی می تونه ! »
۲- رکسانا داشت یک بستنی کیم (از اونهایی که مثل بستنی میهن دورش شکلاته ) میخورد. بعد ازم پرسید : «مامانی می خوای بخوری با ناسانا ؟ » گفتم آره. اومد یک کم از شکلات روی بستنی رو بکنه و بهم بده که یک تیکه ی گنده کنده شد ... یک کمی بهش نیگا نیگا کرد و بعد درسته گذاشتش تو دهنش !!! دیگه هم به روش نیاورد که به من چه پیشنهادی داده بود !!!
۳- ازش میپرسم : «رکسانا جیش داری بریم پاتی کنیم ؟ » ... میگه : « نه ندارم ... پاتی رفته خونشون خوابیده»
۴- داشت عکسهای توی کتابشو بهم نشون میداد و میگفت: این نی نی اِ ... این مامانشه ... این هم بابا شه شه
۵- رکسانا فامیلت چیه ؟ ... خُدادیان ... فامیل من چیه ؟ ... خاریان