اسمم رکساناست. خودم به خودم میگم ناسانا ، بابام هم همینطور. مامانم بهم همه چی میگه به غیر از رکسانا ! مثلن : کیتکت، قلقلی ، زولبیا و باقلوا و ... (بین خودمون باشه ، یک کمی شکمو اِ) :) این وبلاگ رو واسه من درست کرده که از من و خاطراتم بنویسه. بعضی وقتها از زبون خودش مینویسه و بعضی وقتها هم از زبون من. اونجاهایی که از قول من مینویسه رو قرمز میکنه که اگه خدای نکرده کسی متوجه نشد این طوری شاید دوزاریش بیفته ! وقتی برامون کامنت میگذارین مامانم کلی ذوق میکنه ! مرسی که اومدین وبلاگم رو بخونین. بازم بیایین. به خانواده سلام منو برسونین. :)
***
خوب این نوشته بالایی دیگه یک کمی قدیمی شده. الان دیگه به خودم میگه رکسانا. بابام بهم میگه ناسان بابایی (به یاد اون روزهایی که به خودم میگفتم ناسانا). مامانم هم کماکان اسمهای مختلفی داره برام: رکسی . رکسان رکس عسلی . چوچی . جوج !
یک بازی جدیدمون بازی «کلاه قرمزیه». رکسانا عاشق فیلم کلاه قرمزی و پسر خاله شده. بازیش این طوریه که به نوبت یکی مون میشه کلاه قرمزی و یکی هم میشه آقای مجری. بعد آقای مجری میگه: برو عقب عقب عقبتر ... باز هم عقبتر که چشمای خوشگلت خراب نشه ... بعد هم کلاه قرمزی (که معمولن بنا به درخواست رکسانا خانوم من نقشش رو بازی میکنم ) میگه: چشمای خوکشل ... بعد هم صدای کلاه قرمزی ای از خودش در میاره !
یک شخصیت جدید هم که وارد خونه ی ما شده یک موجودیه به اسم جینگولک ... نه بابا فکر اشتباهی نکنین ! این جینگولک یک روز توی ماشین وقتی رکسانا شدیدن حوصله اش سر رفته بود و بیقراری میکرد خلق شد ! خودمم هم فکر نمی کردم انقدر محبوب بشه و اینقدر عمر کنه ! انگشت اشاره مو و با اون یکی بغلی شو میگذارم روی هم وصدامو عوض میکنم میشه جینگولک. بعد اول میگه سلام دوست من رکسانا و باهش روبوسی میکنه بعد هم رکسانا تعیین میکنه که چی کار کنه. کارایی که میکنه یکی بالا رفتن از یک عالمه پله های یک سرسره ی بزرگ خیالیه و بعد هم سر خوردن. تاب سواری در حالی که واسه خودش «تاب تاب عباسی خدا جینگولکو نندازی » میخونه هست و یک سری هم کارایی که رکسانا بهش میگه بکنه مثلن میگه حالا بره «مایر» خرید کنه. حالا بره کودکستان و ... خلاصه که وقتی که هیچ وسیله ی سرگرمی دیگه ای نداریم جینگولک سر و کله اش پیدا میشه !
رکسانا (با لحن هیجان زده و صدای بلندتر از حد معمول): زکری جیگ (جیغ) زد که مامانشو میخواست ... بعد الکساندر با زکری هلش داد ... که پهلوی اسنک بود. (رکسانا با لحن تربیتی فرهنگی خطاب به زکری) نات نایس زکری ...
من: خوب بعدش چی شد ؟ چرا زکری جیغ میزد آخه ؟
رکسانا (با همون لحن هیجان زده): که زنگ زد به مامانش ... که بعد ... بعد ... بعد ... که رفت اونجا بعد ... که جیگ زده بود ... هیلی (خیلی ) جیگ میزد. (دوباره خطاب به زکری بیچاره) یو آر اِ بیگ بیگ ترابل ...
من: خوب ... ناهار چی خوردی؟
رکسانا: مرگ (مرغ) ... الان کجا میریم ؟
من: میریم خونه
رکسانا: نه نریم خونه مون ... بریم مایر (سوپر مارکت مواد غذایی)
راستی درباره ی اون جمله ی «ببگ بیگ ترابل» گاهی وقتها خودش به این نتیجه میرسه و می آد اعلام میکنه که : «من هییییییلی ترابلم». یک زمانی بود که من سه سوت ۵-۶ تا کار بیرونم رو انجام میدادم. الان هر کدومش یک عالمه طول میکشه. مثلن دیروز رفتیم نامه پست کنیم با هم. وسط اداره ی پست حدود ۱۵-۱۶ تا مبل چرمی یک نفره گذاشته بودند و رکسانا داشت با خودش بازی میکرد. من که کارم تموم شد رکسانا تازه یک بازی واسه خودش اختراع کرده بود و داشت روی هر مبلی ۵ تا می پرید و یک شعر من در آوردی هم میخوند. میگفتم رکسانا بیا بریم دیگه میگفت : نه واستا ... هنوز اونها مونده و اشاره میکرد به بقیه ی مبلها ... بعدش رفتیم که اجاره ی خونه مون رو بدیم و توی راه برگشت تا ماشین دست من رو گرفته بود و داشت از روی تک تک سنگهای حاشیه ی باغچه میپیرد و میشمردشون. با تقریبن همه ی مورچه های وسط راه هم سلام علیک کردیم ... :)
من مدتیه که خیلی تو آپدیت کردن این وبلاگ تنبل شدم. اینها یک سری از پیشرفتهای جدیدمه:
واحد اندازه گیری ام مامان/بابا/بیبی است. یعنی چی؟ یعنی اینکه هر چی رو که بخوام اندازه شو بگم از یکی از این سه تا استفاده میکنم. مثلن موقع پوپو کردن: ؛او ... مامانی فکر کنم باباش اومد ... یا مثلن وقتی دارم دستامو با صابون میشورم (اعتیاد جدید من ) همه اش با مامانم چونه میزنم که مامان صابون رو بزنم و مامانم اصرار داره که همون بچه اش کافیه ... از اون صابون مایع ها هست که فشارش میدی رو دستت صابون میریزه ... از اونها رو میگم. آخ که چه حالی میده آدم هر نیم ساعت بره ۷-۸ بار هی باباشو بریزه رو دستش و زیر آب بگیره که کف کنه ! یا مثلن موقع شکلات خوردن دوست دارم باباشو خودم بخورم و بیبی شو به بقیه تعارف کنم ... یعنی اونهم اگه بکنم ... دیگه اینکه با قید زمان همچین خیلی هنوز راحت نیستم. مثلن تمام خاطراتم (یعنی هر اتفاقی که توی ۳ سال و ۱ ماه کذشته برام افتاده ) رو میگم دیشب. تازه بعضی وقتها برای آینده هم از دیشب استفاده میکنم. آها اگه شک داشته باشم که میشه توی یک موردی گفت دیشب یا نه خودم رو راحت میکنم و میگن الان. مثلن میگم: «مامانی یادته الان رفتیم پارک ؟» یا اینکه مثلن «مامانی دیشب میریم فرودگاه؟ » بعد از پوپو یا جیش (ببخشید ها اینقدر بی رودر بایستی شدیم باهاتون ... ) مامانم رو صدا میکنم و میگم «مامانی ... سیر شدم». بعضی وقتها هم تا اینو میگم یاد آموزشهای گرامر عمه غزاله میفتم و پشت بندش میگم ... « نه ... ببخشید ... تموم شد ... سیر شدم مال ماکارانیه !!!».