Wednesday, July 16, 2008
ماجراهای کودکستان رکسانا از زبون خودش:
من: خوب رکسانا امروز چه خبرا بود چی کارا کردی؟
رکسانا (با لحن هیجان زده و صدای بلندتر از حد معمول): زکری جیگ (جیغ) زد که مامانشو میخواست ... بعد الکساندر با زکری هلش داد ... که پهلوی اسنک بود. (رکسانا با لحن تربیتی فرهنگی خطاب به زکری) نات نایس زکری ...
من: خوب بعدش چی شد ؟ چرا زکری جیغ میزد آخه ؟
رکسانا (با همون لحن هیجان زده): که زنگ زد به مامانش ... که بعد ... بعد ... بعد ... که رفت اونجا بعد ... که جیگ زده بود ... هیلی (خیلی ) جیگ میزد. (دوباره خطاب به زکری بیچاره) یو آر اِ بیگ بیگ ترابل ...
من: خوب ... ناهار چی خوردی؟
رکسانا: مرگ (مرغ) ... الان کجا میریم ؟
من: میریم خونه
رکسانا: نه نریم خونه مون ... بریم مایر (سوپر مارکت مواد غذایی)
راستی درباره ی اون جمله ی «ببگ بیگ ترابل» گاهی وقتها خودش به این نتیجه میرسه و می آد اعلام میکنه که : «من هییییییلی ترابلم». یک زمانی بود که من سه سوت ۵-۶ تا کار بیرونم رو انجام میدادم. الان هر کدومش یک عالمه طول میکشه. مثلن دیروز رفتیم نامه پست کنیم با هم. وسط اداره ی پست حدود ۱۵-۱۶ تا مبل چرمی یک نفره گذاشته بودند و رکسانا داشت با خودش بازی میکرد. من که کارم تموم شد رکسانا تازه یک بازی واسه خودش اختراع کرده بود و داشت روی هر مبلی ۵ تا می پرید و یک شعر من در آوردی هم میخوند. میگفتم رکسانا بیا بریم دیگه میگفت : نه واستا ... هنوز اونها مونده و اشاره میکرد به بقیه ی مبلها ...
بعدش رفتیم که اجاره ی خونه مون رو بدیم و توی راه برگشت تا ماشین دست من رو گرفته بود و داشت از روی تک تک سنگهای حاشیه ی باغچه میپیرد و میشمردشون. با تقریبن همه ی مورچه های وسط راه هم سلام علیک کردیم ... :)
بعدش رفتیم که اجاره ی خونه مون رو بدیم و توی راه برگشت تا ماشین دست من رو گرفته بود و داشت از روی تک تک سنگهای حاشیه ی باغچه میپیرد و میشمردشون. با تقریبن همه ی مورچه های وسط راه هم سلام علیک کردیم ... :)