اسمم رکساناست. خودم به خودم میگم ناسانا ، بابام هم همینطور. مامانم بهم همه چی میگه به غیر از رکسانا ! مثلن : کیتکت، قلقلی ، زولبیا و باقلوا و ... (بین خودمون باشه ، یک کمی شکمو اِ) :) این وبلاگ رو واسه من درست کرده که از من و خاطراتم بنویسه. بعضی وقتها از زبون خودش مینویسه و بعضی وقتها هم از زبون من. اونجاهایی که از قول من مینویسه رو قرمز میکنه که اگه خدای نکرده کسی متوجه نشد این طوری شاید دوزاریش بیفته ! وقتی برامون کامنت میگذارین مامانم کلی ذوق میکنه ! مرسی که اومدین وبلاگم رو بخونین. بازم بیایین. به خانواده سلام منو برسونین. :)
***
خوب این نوشته بالایی دیگه یک کمی قدیمی شده. الان دیگه به خودم میگه رکسانا. بابام بهم میگه ناسان بابایی (به یاد اون روزهایی که به خودم میگفتم ناسانا). مامانم هم کماکان اسمهای مختلفی داره برام: رکسی . رکسان رکس عسلی . چوچی . جوج !
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است که از حادثه ي عشق تر است
Wednesday, August 23, 2006
اين جانب رکسانا ملقب به خيلي چيزها از قبيل : مخمل، ناناز ، طلا، جوجه طلايي، نيم وجبي ، هايپر طلايي ، پشمک، کيت کت*، عسل و تمام مشتقاتش مثل عسلچه و عسلک وسوهان عسلي و حتي چيزايي مثل جينگولک (وقتي مامانم ديگه واقعن کم مي آره) اومدم بگم که دارم می آم ... به قول شاعر : من آمده ام واي واي من آمده ام ... ...
در ضمن خواستم آمادگي کامل خودم رو براي هر گونه بوسيده، چلونده، فشرده و حتي خورده شدن (خصوصن در نواحي بازو و لپ) اعلام کنم. خيالتون راحت باشه مامانم تو اين يک سال و خورده اي خوب خوب تمرينم داده و آماده ام کرده براي همه ي اون چيزايي که گفتم. در ضمن تمام واحدهاي دلبري ام هم با نمره هاي درخشان قبول شدم و آماده ام که همه رو يک جا ارايه بدم. به قول خارجي ها : آي کنت ويت تو سی يو
پريشب من با کمک بابا امير و عمه غزاله و لاله و بهراد ، يک جشن سورپريز براي تولد مامان ليلام جور کرديم. مديريتش خيلي سخت بود ولي خوب از پسش بر اومدم. خوب البته کمکهاي بابا و عمه و لاله و بهراد هم واقعن خوب بود. کلي از دوستاي مامانم هم دعوت کرديم که خوشحالش کنيم. ااين عکس پايين رو موقعي ازم گرفتند که داشتم همه ي برنامه ها رو توي ذهنم مرور مي کردم که چيزي از قلم نيفتاده باشه.
اینجا داشتیم فیلم می دیدیم و من هر کار مى کردم رکسانا نمى خوابید ، بعدش یک دفعه خودش راه افتاد طرف امیر و پوزیشن کوالا گرفت و بعد چند دقیقه هم لالا ...
اگه مامانم هي مي گه من شيطونم و اينها اصلن حرفشو باور نکنين ها ... آخه شما دختر از اين خانوم تر و نجيب تر ديدين تو رو خدا ؟ اين عکسمو ببينين آخه ! خانومي داره از چشمام مي باره
ببين ياسي جون: اين چهار تا مال من، اين يکي مال تو بقيه ش هم مال من.
WARNING : Before enlarging the following photo Please be advised that it has been rated "R" for some minor "MASAYELE BI NAAMOOSI" !
بايد اقرار کنم که من واقعن از اين کار مامان ليلام خيلي ناراحتم. انگار نه انگار که ما آبرو داريم واسه خودمون. همين طوري بدون اينکه با من مشورتي چيزي بکنه برداشته این عکس ما رو گذاشته روي اينترنت. بعد مي گن چرا جامعه داره خراب مي شه ! در ضمن از مامان بزرگهاي مربوطه خواهش مندم قربون صدقه ی این عکس من نروند که ديگه واقعن خجالت آوره ! با اينکه تلفظ اين لغت واقعن برام سخته ولي بايد بگم که : استغفر الله عجب دنيايي شده
کیفیت این عکس اصلن خوب نیست فقط می خواستم این کارشو ببینین. تازگی ها در حالی که هر دو تا دستاشو این طوری می گیره و تکون تکون می ده راه می ره و با خودش یک سری چیزها می گه. ما که نمی فهمیم چی می گه ولی از لحنش به نظر می آید که هر چی هست خیلی منطقیه ! انگار من وقتی دارم براش داستان های من در آوردی همیشگی رو می گم دستامو زیاد تکون می دم.
ما (رکسانا + من + امير + غراله) و ياسي و مامان و باباش و يک دوستمون به اسم ياسمن داريم مي ريم يک جايي به اسم «کوههاي دودي » در ايالت تنسي. اسمش براي اين است که پر از کوه است و هواش هم اون بالا ها مه آلوده. مي گويند خيلي قشنگ است. حالا بريم ببينيم راست مي گويند يا نه. يک کابين گرفتيم و قراره که دو شب اونجا باشيم. برگشتيم براتون عکس مي گذارم. حدودن هشت ساعت رانندگي است تا اونجا. فعلن باي باي تا بعد که برگشتيم. :)
تازگيها خوشش مي آد که بشينه بالاي مبل. خودش هنوز نمي تونه بره بالا ولي پايين مي تونه بياد. مي آيد دم مبل و يک پاشو مي گيره بالا و هي مي گه : ا .. ا ... ا .... که به ما بفهمونه که مي خواد بگذاريمش بالا. يک بار هم داشتم لباس تنش مي کردم ( داشتم بلوزشو تنش مي کردم ) ديدم يک پاشو گرفته بالا ... فهميدم مخملي داره کمکم مي کنه که لباساشو تنش کنم فقط يک کمي بلوز و شلوار را قاطي کرده بود. :) ولي خوب نيت مهمه مگه نه ؟ من عاشق اينم که براش کتاب بخونم ولي فعلن که هيچ علاقه اي نشون نداده ! زودي حوصله اش سر مي ره. ياسي دوست رکسانا از وقتي که مي ره کودکستان دوست داره براش کتاب بخونند . حالا مگر اينکه به هواي ياسي رکسانا هم اهل کتاب و مطالعه بشه ! :) فعلن دوست داره راه بره و خودش کشف و شهود کنه. همين طوري که راه مي ره زير لبي يک چيزهايي هم واسه خودش مي گه ! اصلن تو کار نشستن و اينها نيست.
بازي جديد من و رکسانا اين است که ميره توي بالکون و من تو مي مونم و پنجره ي بالکن رو هم مي بندم. بعد دماغ و دهنشو مي چسبونه به پنجره و من هم همين کارو مي کنم. بعدش من پنجره رو به جاي اون بوس مي کنم و اون هم مي خنده. :) همه ي اينا رو فقط واسه همون آخريش مي کنم. واسه خنده اش.
ديشب کارتون جديد ميازاکي را ديديم. «قلعه ي سيار هاول» . خيلي خوب بود. اگر مثل من کارتون دوست دارين و مخصوصن اگر کارتون قبلي اش را هم دوست داشتين حتمن اين يکي را هم ببينيد. از ايده هاي عجيب و غريبش توي فيلم ، جزييات توي هر صحنه و از شخصيت مصمم نقش اول که باز هم يک دختر بچه است خيلي خوشم مي آيد. يک چيز ديگه اي که توي فيلماش دوست دارم اين است که شخصيت هاي داستان سياه و سفيد نيستند. يعني بد و خوب مطلق نيستند. آدما ترکيبي اند از صفات خوب و بد.