اسمم رکساناست. خودم به خودم میگم ناسانا ، بابام هم همینطور. مامانم بهم همه چی میگه به غیر از رکسانا ! مثلن : کیتکت، قلقلی ، زولبیا و باقلوا و ... (بین خودمون باشه ، یک کمی شکمو اِ) :) این وبلاگ رو واسه من درست کرده که از من و خاطراتم بنویسه. بعضی وقتها از زبون خودش مینویسه و بعضی وقتها هم از زبون من. اونجاهایی که از قول من مینویسه رو قرمز میکنه که اگه خدای نکرده کسی متوجه نشد این طوری شاید دوزاریش بیفته ! وقتی برامون کامنت میگذارین مامانم کلی ذوق میکنه ! مرسی که اومدین وبلاگم رو بخونین. بازم بیایین. به خانواده سلام منو برسونین. :)
***
خوب این نوشته بالایی دیگه یک کمی قدیمی شده. الان دیگه به خودم میگه رکسانا. بابام بهم میگه ناسان بابایی (به یاد اون روزهایی که به خودم میگفتم ناسانا). مامانم هم کماکان اسمهای مختلفی داره برام: رکسی . رکسان رکس عسلی . چوچی . جوج !
امروز آخرین روزی بود که من در« او اس یو» ریاضی درس دادم. سر آخرین کلاس که بودم همه اش این موضوع یادم بود و وقتی آخرین سوال رو داشتم جواب می دادم قبلش بالاخره طاقت نیاوردم و این موضوع رو اعلام کردم ! گفتم «این آخرین سوالی است که من دارم تو این دانشگاه پای تخته حل می کنم ! »نه ماه تمام همین درس رو با رکسانا توی دلم دادم. آخرین ترمی که حامله بودم یکی از شاگردام یک خانوم بزرگی بود که با دخترش با هم این درس رو داشتند هر چهارشنبه وقتی میگفتم که خوب بچه ها دوشنبه میبینمتون بهم میگقت نه دیگه ما رو نمیبینی چون تو این آخرهفته قراره بچه ات به دنیا بیاد ( تاریخ به دنیا اومدن رکسانا قرار بودنوزده جون باشه که میشد دو هفته بعد از امتحان آخر ترم ولی بعدپنج روز زودتر اومد) . خلاصه روز امتحان فاینال باز دید که من اون وسط دارم واسه خودم قل قل(به معنای واقعی کلمه !) می خورم و سوال جواب می دم ! با خنده گفت تو چرا هنوز اینجایی ؟ رکسانا درست یک هفته بعد از اینکه ورقه ها رو صحیح کردیم و نمره ها رو تحویل دادیم به دنیا اومد. همیشه آخرین ها یک جوری نوستالژیکه ! نمی دونم دفعه ی دیگه کی و کجا گچ دستم می گیرم و پای تخته یک مساله حل می کنم ؟ تجربه ی فوق العاده ای بود و خیلی خیلی لذت بردم.
این هم یک خاطره ی بی ربط و همین طوری: دو شب پیش من و رکسانا هر دوتامون خیلی خسته بودیم ساعت هشت شب شال و کلاه کردیم که بریم بخوابیم ... تا موقع خواب شد رکسانا یک دفعه سر حال و قبراق شد و زد زیر آواز و و خلاصه از خوابیدن منصرف شدیم. بعد گفتم خوب حالا که این طوریه حداقل بریم به کارامون برسیم. شال و کلاه کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم بقالی سر کوچه مون یک سری خرید کردیم بعد رفتیم بنزین زدیم و بعد رفتیم کتابهایی که از کتابخونه گرفته بودیم رو پس دادیم و یک نامه هم انداختیم تو صندوق پست و یک سری به عابر بانک هم زدیم و برگشتیم خونه. تمام راه هم بخاری ماشین روشن بود و گرم و خوب ... رادیو هم همه اش داشت آهنگهای قشنگ می گذاشت و خیابون ها همه چراغونی های خوشگل کرده بودند(برای کریسمس) وقتی هم برگشتیم بوی بخور و اوکالیپتوس تو خونه پیچیده بود ...قبل از اینکه بخوابیم باز تا یک مدتی رکسانا نمی خوابید و یک کارای بامزه ای میکرد. سرشو فرو میکرد تو بالش و میگفت آ آ آ آ بعد که من اداشو در می آوردم غش می کرد از خنده ... این هم یک خاطره ی بی ربط از یک شبی از شبهایی که من و رکسانا با هم تنها بودیم
مثل این که این دریاچه ی وسط دانشگاه واقعن مراد می ده ! چونکه تیم ما برنده شد. خلاصه اگه نذری چیزی دارین بگین که من بسپرم این بر و بچ دانشگاه بپرن وسط رودخونه واستون. :)
چه کسی می گوید اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست ؟ و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست ؟
Friday, November 17, 2006
اینجانب رکسانا به عنوان یک نی نی مدرن , لیبرال و فراتر از زمان خودم به همه ی شما نی نی های روشن فکر توصیه می کنم که سنت های دست و پاگیر رو رها کنین و قانون ها رو تا می تونین بشکنین. مثلن کی گفته که روزنامه رو باید فقط خوند ؟ باور کنین که خیلی بیشتر کیف می ده اگه به جای خوندنش جر واجرش کنین یا حتی بعضی قسمت هاشو بخورین ! یا مثلن چرا می گن چمدون فقط جای لباسه ؟ چرا ما نریم توش بشینیم ؟ از این مثالها زیاده ... همه اش به ما گفتن که باید پشت میز نشست و با کامپیوتر تایپ کرد در حالی که می شه روی میز نشست و با مشت کوبید روی کی بورد ! خیلی هم کیفش بیشتره. خلاصه که از ما گفتن بود. البته مطمئن ام که نی نی های روشن فکر و مدرن مثل من زیاده و توی این راه تنها نیستم. :)
این پست به طور مستقیم به رکسانا ربط نداره ولی خوب از اونجایی که رکسانا متولد کلمبوسِ و در بیمارستان «اُ اِس یو» یا همون دانشگاه ایالتی اوهایو به دنیا اومده و یک "باک آی" بالفطره است بی ربط هم بهش نیست. جریان از این قراره که پاییز هر سال مسابقات فوتبال آمریکایی بین دانشگاه های آمریکا برگذار می شه. رقیب کله گنده ی «اُ اِس یو » دانشگاه میشیگان است. این دو تا از قدیم قدیما با هم دشمن خونی بودند. یک چیزی تو مایه های استقلال و پرس پولیس خودمون یا مثل دشمنی میبد و اردکان یا طرقبه و زُشک. خلاصه این که موضوع ناموسیه ! این بازی رو هم معمولن می گذارند آخرین بازی بین این گروه بازی ها (گروه بیگ تِن). خلاصه که این بازی حساس همین شنبه است ! برنده ی این مسابقه قهرمان بیگ تِن می شه و میره برای یک مسابقه ی دیگه در سطح کشور به اسم «رُز بال». اینهایی که دارم میگم فکر نکنین که من طرفدار فوتبال آمریکایی ام ها ! اصلن و ابدن ! به نظر من یک سری آدم بد ترکیب و گنده همه می افتن دنبال یک توپ فسقلی و از سر و کول هم بالا می رن و تازه قانون مانون هم نداره ... هرج و مرج کامل ! ولی خوب اگه نظر بابا امیر رو بپرسین می گه بازی خیلی قشنگیه و تازه کلی هم قانون داره ! این رو بهش می گن تفاهم عمیق و ریشه دار ! خلاصه این که من با وجود اینکه از این بازی بدم می آد ولی خوب دیگه ما هم جو گیر شدیم و نگران نتیجه ی مسابقه. گفتم که موضوع ناموسیه ! اسم این هفته رو گذاشتند «بیت میشیگان ویک» یعنی یه چیزی تو مایه های «هفته ی بزن میشیگانو لهش کن !» خلاصه که تو ی این هفته کارهای بامزه ای میکنن. مثلن چند سال پیش یک آدم بی کاری یک ماشین قراضه با نمره ی میشیگان (پلاک ماشین مال ایالت میشیگان بود) آورده بود گذاشته بود وسط دانشگاه و هر کس که دلش می خواست یک دلار می داد و با چکش یک ضربه می زد به ماشینه ! یک رسم عجیب و غریب هم دارند این که پنجشنبه ی قبل از مسابقه (یعنی همین امشب) یک عده دانشجوهای خُل میپرند توی دریاچه ی وسط دانشگاه برای خوش شانسی (یعنی میگند این کار برای تیم خوش شانسی می آره !) . این هم از خبرای ما ... نتیجه ی مسابقه رو بهتون خبر می دم !
بازگشتِ آنا کوچیکه ،آنا بزرگه، فاطُم و شمسی بعد از بیست و خورده ای سال
Tuesday, November 14, 2006
رکسانا عاشق تلفونه. وقتی تلفون زنگ می زنه بدو بدو می ره برمی داره و می آد می ده دستم. حالا هر جا که باشم فرقی نمی کنه براش گوشی رو می آره می ده دستم و ما رو می گذاره تو رودر واسی مجبوریم جواب بدیم :) . خلاصه اگه یه روز زنگ زدید و دیدین من گوشی رو برداشتم و گفتم «اِهم» بدونین جریان از چه قراره !!! تازگی ها علاقه ی زیادی به پوشیدن کفشهای من پیدا کرده. یک جفت کفش (کفش که چه عرض کنم ... بهتره بگم گالش ) داشتم که تنها کفشی بود که ماه های آخر حاملگی ام پام میشد... دیروز تو آشپزخونه بودم دیدم رفته نمی دونم از کجا کفشها رو پیدا کرده و پاش کرده و تلفون اسباب بازی اش هم گرفته دستش و مشغول راه رفتن و حرف زدنه. انقدر صحنه ی بامزه ای بود که خدا می دونه. کفش ها سه برابر پاهاش بود و حرف زدنش با دوست خیالی اش هم که دیگه معرکه بود. (خاله لاله اش : فکر کردی فقط خودت با آنا و فاطم و شمسی خانوم دوست بودی ؟؟؟ نه خیر رکسانا با همه شون دوست صمیمی شده. راستی میدونستی که از مشهد اومدن کلمبوس ؟) * نمی دونم چی برای دوستش تعریف می کرد ولی یک جاهاییش ذوق می کرد و می خندید. :) شاید داشتن پشت سر دوستای مشترکشون غیبت می کردن !!! کشو های خونه ی ما دارن یکی یکی پر می شن از وسایل رکسانا و یا چیزهایی که رکسانا می تونه باهاشون بازی کنه و بقیه چیزها دارن هی منتقل میشن به ارتفاعهای بالاتر. نمی دونم رکسانا زودتر از این کنجکاوی وعشق به تصرف کشو و کمدهای جدید دست برمی داره یا ما جا کم می آریم ؟
*قابل توجه خوانندگانی که فضولند و می خواهند بدونند جریان چیه : خاله لاله ی رکسانا که میشه خواهر کوچولوی من وقتی بچه بود چهار تا دوست خیالی داشت به اسمهای آنا کوچیکه و آنا بزرگه و فاطُم و شمسی ! این که دقیقن این اسمها رو از کجاش در آورده بود رو نمی دونم ولی کلی ماجرا باهاشون داشت.
دیروز از اون روزایی بود که رکسانا واقعن سرش شلوغ بود ... همین طور از خبرگذاری های مختلف بهش زنگ می زدند و نظرشو در مورد انتخابات اخیر آمریکا می پرسیدند. مخصوصن می خواستند بدونند که حالا که حزب دموکرات اکثریت مجلس رو داره در وضع نی نی های دنیا چه تغییری ایجاد می شه ؟ خلاصه دیگه یک تلفن کافی نبود و همین طور که توی عکس می بینین در آن واحد با دو تا تلفن مشغول بود.
این هفته ما رفتیم پیتسبرگ. دو تا از دوستامون (لاله و بهراد) رو هم با خودمون بردیم. یعنی دقیقترش اینه که اونا من و رکسانا رو با خودشون بردند. شنبه رفتیم موزه ی تاریخ طبیعی. رکسانا اولش خواب بود. بعد که بیدار شد انقدر ذوق زده شد از دیدن حیوونهای مختلف که خدا می دونه. همه اش می گفت آپ آپ ... ما اول نمی فهمیدیم منظورش چیه فکر کردم که آخه چرا این بچه انقدر یک دفعه تشنه اش شده وبا خوشحالی داره هی میگه آب می خواد ... بعد فهمیدیم که داره می گه هاپو ... خلاصه انواع و اقسام هاپو های مختلف دیدیم (از دایناسور گرفته تا خرس قطبی). یک جا هم یک مجسمه ی اسب خیلی بزرگ بود رکسانا هی با هیجان می خواست بره طرفش و هاپو هاپو می کرد. تا وقتی بغل امیر بود خوشحال بود ولی تا امیر گذاشتش زمین که هاپو رو ناز کنه جیغش رفت هوا و از بزرگی هاپو ترسید. یادم افتاد به جریان خاله لاله اش و هاپو های واقعی ... یادته لاله ؟ خلاصه که شجاعت بچه ام به راه دوری نرفته. امروز با هم رفتیم خرید . نشونده بودمش جلوی چرخ خرید و یک پلنگ اسباب بازی هم دادم دستش که سرش گرم باشه ... رکسانایی که به زور به من بوس میده چپ و راست اون پلنگ بد ترکیب رو بوسش می کرد.
آفاق خانوم میگه رکسانا دل از یکی از پسراش برده ! ظاهرن رکسانا خانوم روزایی که اونجاست میره دم پله های خونه ی آفاق خانوم و صدا میزنه : ا ... ش ... ک ... ا ...ن بعد اشکان می آد پایین و رکسانا هم یک کم دلبری می کنه و عشوه می آد و اشکان هم عکسشو می گیره و قربون صدقه اش می ره و بعد هم برمی گرده بالا دنبال کار خودش بعد دوباره بعد از یک مدت این موضوع تکرار می شه. خلاصه اون سبیلهای مشدی که دیدین واسه بابا امیر کشیده بودم شب هالویین ؟ فقط نقاشی بود ... غیرت میرت خبری نیست