Tuesday, November 07, 2006
این هفته ما رفتیم پیتسبرگ. دو تا از دوستامون (لاله و بهراد) رو هم با خودمون بردیم. یعنی دقیقترش اینه که اونا من و رکسانا رو با خودشون بردند. شنبه رفتیم موزه ی تاریخ طبیعی. رکسانا اولش خواب بود. بعد که بیدار شد انقدر ذوق زده شد از دیدن حیوونهای مختلف که خدا می دونه. همه اش می گفت آپ آپ ... ما اول نمی فهمیدیم منظورش چیه فکر کردم که آخه چرا این بچه انقدر یک دفعه تشنه اش شده وبا خوشحالی داره هی میگه آب می خواد ... بعد فهمیدیم که داره می گه هاپو ... خلاصه انواع و اقسام هاپو های مختلف دیدیم (از دایناسور گرفته تا خرس قطبی). یک جا هم یک مجسمه ی اسب خیلی بزرگ بود رکسانا هی با هیجان می خواست بره طرفش و هاپو هاپو می کرد. تا وقتی بغل امیر بود خوشحال بود ولی تا امیر گذاشتش زمین که هاپو رو ناز کنه جیغش رفت هوا و از بزرگی هاپو ترسید. یادم افتاد به جریان خاله لاله اش و هاپو های واقعی ... یادته لاله ؟ خلاصه که شجاعت بچه ام به راه دوری نرفته. امروز با هم رفتیم خرید . نشونده بودمش جلوی چرخ خرید و یک پلنگ اسباب بازی هم دادم دستش که سرش گرم باشه ... رکسانایی که به زور به من بوس میده چپ و راست اون پلنگ بد ترکیب رو بوسش می کرد.