Wednesday, November 29, 2006
امروز آخرین روزی بود که من در« او اس یو» ریاضی درس دادم. سر آخرین کلاس که بودم همه اش این موضوع یادم بود و وقتی آخرین سوال رو داشتم جواب می دادم قبلش بالاخره طاقت نیاوردم و این موضوع رو اعلام کردم ! گفتم «این آخرین سوالی است که من دارم تو این دانشگاه پای تخته حل می کنم ! »نه ماه تمام همین درس رو با رکسانا توی دلم دادم. آخرین ترمی که حامله بودم یکی از شاگردام یک خانوم بزرگی بود که با دخترش با هم این درس رو داشتند هر چهارشنبه وقتی میگفتم که خوب بچه ها دوشنبه میبینمتون بهم میگقت نه دیگه ما رو نمیبینی چون تو این آخرهفته قراره بچه ات به دنیا بیاد ( تاریخ به دنیا اومدن رکسانا قرار بودنوزده جون باشه که میشد دو هفته بعد از امتحان آخر ترم ولی بعدپنج روز زودتر اومد) . خلاصه روز امتحان فاینال باز دید که من اون وسط دارم واسه خودم قل قل(به معنای واقعی کلمه !) می خورم و سوال جواب می دم ! با خنده گفت تو چرا هنوز اینجایی ؟ رکسانا درست یک هفته بعد از اینکه ورقه ها رو صحیح کردیم و نمره ها رو تحویل دادیم به دنیا اومد. همیشه آخرین ها یک جوری نوستالژیکه ! نمی دونم دفعه ی دیگه کی و کجا گچ دستم می گیرم و پای تخته یک مساله حل می کنم ؟ تجربه ی فوق العاده ای بود و خیلی خیلی لذت بردم.
این هم یک خاطره ی بی ربط و همین طوری: دو شب پیش من و رکسانا هر دوتامون خیلی خسته بودیم ساعت هشت شب شال و کلاه کردیم که بریم بخوابیم ... تا موقع خواب شد رکسانا یک دفعه سر حال و قبراق شد و زد زیر آواز و و خلاصه از خوابیدن منصرف شدیم. بعد گفتم خوب حالا که این طوریه حداقل بریم به کارامون برسیم. شال و کلاه کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم بقالی سر کوچه مون یک سری خرید کردیم بعد رفتیم بنزین زدیم و بعد رفتیم کتابهایی که از کتابخونه گرفته بودیم رو پس دادیم و یک نامه هم انداختیم تو صندوق پست و یک سری به عابر بانک هم زدیم و برگشتیم خونه. تمام راه هم بخاری ماشین روشن بود و گرم و خوب ... رادیو هم همه اش داشت آهنگهای قشنگ می گذاشت و خیابون ها همه چراغونی های خوشگل کرده بودند(برای کریسمس) وقتی هم برگشتیم بوی بخور و اوکالیپتوس تو خونه پیچیده بود ...قبل از اینکه بخوابیم باز تا یک مدتی رکسانا نمی خوابید و یک کارای بامزه ای میکرد. سرشو فرو میکرد تو بالش و میگفت آ آ آ آ بعد که من اداشو در می آوردم غش می کرد از خنده ... این هم یک خاطره ی بی ربط از یک شبی از شبهایی که من و رکسانا با هم تنها بودیم