اسمم رکساناست. خودم به خودم میگم ناسانا ، بابام هم همینطور. مامانم بهم همه چی میگه به غیر از رکسانا ! مثلن : کیتکت، قلقلی ، زولبیا و باقلوا و ... (بین خودمون باشه ، یک کمی شکمو اِ) :) این وبلاگ رو واسه من درست کرده که از من و خاطراتم بنویسه. بعضی وقتها از زبون خودش مینویسه و بعضی وقتها هم از زبون من. اونجاهایی که از قول من مینویسه رو قرمز میکنه که اگه خدای نکرده کسی متوجه نشد این طوری شاید دوزاریش بیفته ! وقتی برامون کامنت میگذارین مامانم کلی ذوق میکنه ! مرسی که اومدین وبلاگم رو بخونین. بازم بیایین. به خانواده سلام منو برسونین. :)
***
خوب این نوشته بالایی دیگه یک کمی قدیمی شده. الان دیگه به خودم میگه رکسانا. بابام بهم میگه ناسان بابایی (به یاد اون روزهایی که به خودم میگفتم ناسانا). مامانم هم کماکان اسمهای مختلفی داره برام: رکسی . رکسان رکس عسلی . چوچی . جوج !
من تازگی صاحب یک عدد عینک آفتابی خوشگل شدم و فهمیدم که ای بابا یک سال و هشت ماه گذشته عجب سرمون کلاهی رفته بدون عینک. حالا دیگه بدون عینکم آب هم نمی خورم. همه جا عینکمو میزنم. :)
این آقاهه همچین خودشو با ما صمیمی گرفته که انگار هم پسر خاله مامانمه هم پسر عموش ... مشکوکه رفتارش!
آسی جون خیلی به خدا تو زحمت افتادی. دستت درد نکنه عجب چای خوش عطری. خوب خانواده ایشالله همه خوب هستند ؟
من و دوستم (که انگار فامیلمون هم میشه !) آسی این دفعه خیلی بیشتر با هم بازی کردیم و کمتر دعوا کردیم. البته خوب گاهی وقتها هر دوتامون در آن واحد یک اسباب بازی رو می خواستیم و اونوقت مامانامون می اومدند و تا ۱۵ میشمردند که من با اون اسباب بازی بازی کنم و بعد هم دوباره تا ۱۵ تا میشمردند که آسی باهش بازی کنه. ولی من انقدر حواسم میرفت به این متد جالب و اینکه چطوری مامانم و خاله هاله دارند با هیجان تا ۱۵ میشمرند که اصلن یادم میرفت باید زود زود با اسباب بازیه بازی کنم و اون دو تا رو نگاه میکردم. در ضمن نمی دونم چرا بقیه به آسی میگفتند «یاسی» ؟ آسی هم به من میگفت «رک . سانا». وسط رک و سانا یک نفسی تازه میکرد. خوب کوچولو اِ دیگه ... نفس کم می آره سر کلمه های طولانی. آسی موهاش فرفریه. مامان من گیر داده بود که براش موهاشو مدل بده ... آخه من خیلی نمی گذارم مامانم دست به موهام بزنه اون هم طفلک ندید بدید شده. آسی هم خوشش اومده بود و به مامانم اجازه میداد که هر جوری که خودش خواست موهاشو درست کنه. مامان منم نامردی نکرد و هر چند ساعت یک بار مدل موهای آسی رو عوض میکرد. تو اون عکسی که هر دومون تو چادر نشستیم مدل موهاش «آبشار نیاگارا ی ۴ جهته» است. راستی یادم رفت بگم: آسی یک دایی حامد داشت که خیلی از دایی بودنش خوشحال بود چونکه اصرار داشت بشه دایی افتخاری من. من هم یک کمی موضوع رو سبک سنگین کردم و دیدم خوب مامان جمیله و بابا علی ام که فکر نکنم اون دایی لُهراسب کذایی رو برام بیارن ! خاله لاله ام هم که هنوز دایی غضنفری ، عمو کانگورویی چیزی واسه من دست و پا نکرده ... بگذار فعلن یک دایی افتخاری داشته باشیم تا ببینبم چی میشه ! در ضمن صحبت از اسم و اینها شد یادم اومد که آسی به مامان من میگفت خاله تی تی ! خلاصه اونجا هر کی بقیه رو هر چی می خواست صدا میکرد ولی خوب بالاخره یک جوری منظور هم رو می فهمیدیم.
بهترین ورزش برای تمدد اعصاب می دونین چیه ؟ یوگا. من وقتهایی که دیگه خیلی شیطونی می کنم و موهای مامان و بابام یکی یکی سیخ میشه و می ره هوا از دست کارای من بهشون توصیه میکنم که یک کم یوگا کنند. مثل این عکس من. البته این جریان مو بیشتر در مورد مامانم صدق می کنه ... الان که فکرشو میکنم میبینم از بابام زیاد مویی به خاطر ندارم. :)
هیچی بهتر از این نیست که یک جای دنج و خلوت پیدا کنی و کتاب بخونی.
قربون خودم بشم که انقدر نازم
چند تا پیام بازرگانی مهم :
۱- بابا ... مهربونا مرسی. از زمین و آسمون برام شعر و آهنگهای درخواستی ام رسید. :) حالا همه اش واسه رکسانا می خونمشون.
۲- سارا جونم هم اتاقی سابق عزیز: میبینم که دلت خیلی واسه آواز خوندن من و لیلی و شهرزاد توی اون اتاق یک وجبی خوابگاه تنگ شده. می خواهی بهت زنگ بزنم و واست آواز بخونم ؟؟؟ :) :) «امید جانم ز سفر باز آمد ... » خوبه ؟ خلاصه تعارف نکنی ها ...
۳- خاله لاله جونم که امسال واسه اولین بار تولدتو در نیمکره ی جنوبی جشن می گیری : تولدت خیلی خیلی مبارک. ۲۶ بهمن ... ۲۶ بهمن ... روز تولد من ... (این آهنگ رو لاله واسه خودش ساخته بود و می خوند بر وزن سرود ۲۲ بهمن !)
آقا اینجانب رکسانا عاجزانه از تمامی خوانندگان این وبلاگ یک تقاضایی دارم. میشه لطفن یکی متن کامل این تیتراژ سریال شبهای برره رو واسه مامان لیلای من بفرسته ؟ بلد نیست شعرشو و اصرار هم داره که واسه من بخونش ! آخه مامان جونم نکن این کارو با من ... بد خواب میشم. جریان از این قراره که ما هر وقت میرفتیم خونه ی بهاره و آرش تلوزیونشون سریال شبهای برره رو نشون میداد. مامان من هم عاشق اون آهنگ اول سریال شد (بیا بریم دشت کدوم دشت ... ) ولی موضوع از این قرار بود که تا این آهنگ شروع میشد و مامان ما میرفت تو حس یک بحث طولانی شروع میشد بین طرفداران و متنفران این سریال ... یکی میگفت این مزخرفات چیه میدن به خورد مردم و اون یکی میگفت خیلی هم بامزه است و خلاصه مامان ما موند تو خماری یک دل سیر و در سکوت به این آهنگ گوش کردن. اگه ام-پی-تیری اش رو هم دارین که دیگه عالیه ! بعدش لطفن اون آهنگ «شب به خیر کوچولو» که رادیو ساعت ۹ پخش میکرد رو هم برامون بفرستین بی زحمت. دستتون درد نکنه انشالله که از خجالتتون در می آییم. اگه زودتر یک فکری نکنین من هر شب باید با آهنگ میرزا کوچک خان جنگلی که مامانم تازه متنشو یاد گرفته بخوابم.
دو هفته پیش که یک سفر کوتاه رفتیم کلمبوس و رکسانا رو گذاشتم پیش آفاق خانوم ازش یاد گرفته وقتی بلند می شه بگه «یا علی». خیلی بامزه است ... وقتی بلند میشه در حالی که داره زور میزنه میگه «علی» ...
علاقمند شده که براش کتاب بخونیم. میره کتاباشو میاره و تو بغلمون لم میده که براش بخونیم. نه من نه امیر هیچ کدوم قصه ی کتاب رو دنبال نمی کنیم و از رو عکساش همین طوری یک چیزهایی سر هم میکنیم. برای همین هر دفعه ماجرای هر کتابی با دفعه های قبل فرق میکنه !
قایم موشک بازی کردن بابا امیر و رکسانا : بابا امیر : رکسانا برو قایم شو من بیام پیدات کنم.
رکسانا میره توی کمد قایم میشه و در کمد رو هم میبنده.
بابا امیر: اِ ... رکسانا کو ؟
رکسانا (از توی کمد) : نیست !
گفتگوی امروز رکسانا با میمون (اسباب بازی اش):
رکسانا (در حالی که سرشو تکون میده و با لحن سوالی ): جیش سَرده ؟ ... بییم (بریم)
بعد هم بوسش کرد و بردش بالا. انقدر لحن صحبت و حرکاتش ناز بود که من شروع کردم قربون صدقه رفتنش و حواسش پرت شد و یادش رفت که میمون جیش کرده بود و داشتند با هم میرفتند بالا. یک دفعه نشست رو پله و از میمون پرسید : لا لا ؟ بعد هم بغلش کرد و شروع کرد آروم تکون دادنش و میگفت پیش پیش ... لا لا دو دقیقه بعد هم دوباره یادش رفت که داشت میمون بیچاره رو خواب میکرد آوردش جلوی تلوزیون و گذاشتش روی صندلی خودش و در حالی که به تلوزیون اشاره میکرد گفت : نی نی ... یعنی اینکه تلوزیون داره برنامه ی بچه ها نشون میده نگاه کن ...