Sunday, February 18, 2007
این آقاهه همچین خودشو با ما صمیمی گرفته که انگار هم پسر خاله مامانمه هم پسر عموش ... مشکوکه رفتارش !
آسی جون خیلی به خدا تو زحمت افتادی. دستت درد نکنه عجب چای خوش عطری. خوب خانواده ایشالله همه خوب هستند ؟
من و دوستم (که انگار فامیلمون هم میشه !) آسی این دفعه خیلی بیشتر با هم بازی کردیم و کمتر دعوا کردیم. البته خوب گاهی وقتها هر دوتامون در آن واحد یک اسباب بازی رو می خواستیم و اونوقت مامانامون می اومدند و تا ۱۵ میشمردند که من با اون اسباب بازی بازی کنم و بعد هم دوباره تا ۱۵ تا میشمردند که آسی باهش بازی کنه. ولی من انقدر حواسم میرفت به این متد جالب و اینکه چطوری مامانم و خاله هاله دارند با هیجان تا ۱۵ میشمرند که اصلن یادم میرفت باید زود زود با اسباب بازیه بازی کنم و اون دو تا رو نگاه میکردم. در ضمن نمی دونم چرا بقیه به آسی میگفتند «یاسی» ؟ آسی هم به من میگفت «رک . سانا». وسط رک و سانا یک نفسی تازه میکرد. خوب کوچولو اِ دیگه ... نفس کم می آره سر کلمه های طولانی. آسی موهاش فرفریه. مامان من گیر داده بود که براش موهاشو مدل بده ... آخه من خیلی نمی گذارم مامانم دست به موهام بزنه اون هم طفلک ندید بدید شده. آسی هم خوشش اومده بود و به مامانم اجازه میداد که هر جوری که خودش خواست موهاشو درست کنه. مامان منم نامردی نکرد و هر چند ساعت یک بار مدل موهای آسی رو عوض میکرد. تو اون عکسی که هر دومون تو چادر نشستیم مدل موهاش «آبشار نیاگارا ی ۴ جهته» است. راستی یادم رفت بگم: آسی یک دایی حامد داشت که خیلی از دایی بودنش خوشحال بود چونکه اصرار داشت بشه دایی افتخاری من. من هم یک کمی موضوع رو سبک سنگین کردم و دیدم خوب مامان جمیله و بابا علی ام که فکر نکنم اون دایی لُهراسب کذایی رو برام بیارن ! خاله لاله ام هم که هنوز دایی غضنفری ، عمو کانگورویی چیزی واسه من دست و پا نکرده ... بگذار فعلن یک دایی افتخاری داشته باشیم تا ببینبم چی میشه ! در ضمن صحبت از اسم و اینها شد یادم اومد که آسی به مامان من میگفت خاله تی تی ! خلاصه اونجا هر کی بقیه رو هر چی می خواست صدا میکرد ولی خوب بالاخره یک جوری منظور هم رو می فهمیدیم.