Thursday, October 25, 2007
ازم یاد گرفته که هی بگه مامانی یادته ... مامانی یادته ؟ امروز صبح توی راه مهد کودکش آهنگ «گرگ سیاه» که یکی دو ماه قبل یکی از آهنگهای مورد علاقه اش بود رو بعد از مدتها گذاشتم. کلی ذوق کرد و گفت : گرگ سیاه ! مامانی یادته اینو ؟ گرگ سیاه ! کلن هر چند وقت یک بار به یک آهنگی گیر میده و همه اش می خواد اونو گوش بده. هر وقت که با رکسانا توی ماشین هستیم باید هر چی خانوم خانوما می خوان گوش بدیم. بعضی وقتها بعد از اینکه میره مهد کودک و من خودم توی ماشین تنها میشم میبینم هنوز هم دارم آهنگهای رکسانا رو زیر لب میخونم !!! برنامه ی روزانه ی ما این طوریه : صبح ها معمولن ساعت ۷ بیدار میشیم و حاضر میشیم که بریم از خونه بیرون. معمولن حدود ساعت ۸ میرسیم مهد کودکش که موقع صبحانه است. امروز صبح که بیدار شدیم اعلام کرد که پلو میخواد ! من اول فکر کردم منظورش هلو است چون که پلو و هلو رو مثل هم میگه ! بعد فهمیدم که نخیر پلو میخواد بچه ! هیچی دیگه نشستیم رکسانا خانوم پلو خوردند و بعد راه افتادیم رفتیم مهد کودک و نشست با بچه ها به صبحانه خوردن. :) یکی دیگه از ماجراهایی که بعضی از صبح ها داریم سر لباس پوشیدنشه ! یک بار بود که شلواراش کثیف بود و یک شلوار خوب تمیز داشت و رکسانا هم گیر داره بود که اونو نمی پوشم ! کلی براش داستان گفتم در باب خوبی اون شلوار و این که اگه تکونش بدی میبینی که یک کم برق برق میزنه (واقعن یک کم مدل نخش اینطوری بود) و ... تا بالاخره راضی شد. ولی بعد از اون یک مدت گیر داده بود و همه اش میگفت : برق برق میخوام ! موهاش روهم اصلن دوست نداره شونه کنم ! به زور اینکه میخوام برات دم موشی کنم و اینها میگذاره سرشو شونه کنم. خلاصه یا موهاش حسابی به هم ریخته و پته (به قول زمان بچگی مون) یا مرتب و دم موشی شده است !
بعضی وقتها که خیلی شیطونی میکنه خودش پیش دستی میکنه و قبل از من میگه : خدایا از دست رکسانا ! هفته ی پیش نزدیک بود بدبخت بشیم که به لطف یک خانوم خوب سیاه پوست به اسم لاتاشا نشدیم. جریان از این قرار بود که با هاله و یاسی مو فرفری و بابا امیر و رکسانا رفته بودیم پارک. موقع برگشتن بچه ها خیلی خسته شده بودن و حسابی غر غر میکردند. هزار تا ساک و کیف و کالسکه و اینها هم تو دست و رو دوشمون بود. اومدیم سوار ماشین بشیم و من که مامان لیلا باشم ساک روی دوشم رو گذاشتم زمین که رکسانا رو بگذارم تو ماشین و وسایل رو جابجا کنیم و چشمتون روز بد نبینه بعد از اینکه جابجای هامون رو کردیم ساک رو یادمون رفت برداریم ! در ماشین رو بستیم و راه افتادیم و رفتیم ! حالا توی اون ساک چی بود ؟ بگین چی نبود ! کیف پول من و کیف پول امیر و تلفن هامون ! دیگه اون دو سه ساعت بعدش رو براتون تعریف نمی کنم ولی آخرش این شد که لاتاشا که از قرار ما رو در حال سوار شدن به ماشین دیده ساک رو برمیداره و از روی آخرین تلفن هایی که شماره اش روی تلفنمون افتاده بود به هاله زنگ میزنه و آدرس خودش رو میده و خلاصه به سلامتی رفتیم ساک رو تحویل گرفتیم. :) خیلی شانس آوردیم که ساک رو یک آدم خوبی پیدا کرد ! حالا گرچه اصلن به محتوای معمول این وبلاگ ارتباطی نداره خواستم یک نظریه ی اجتماعی/فلسفی/مذهبی/مامان لیلایی هم اینجا بدم که یک وقت برام عقده نشه خدا نکرده ! یک خدای معقول و روشنفکر (از نظر من ) به دین و ایمون آدما مطلقن هیچ کاری نداره ! مهم اینه که آدم درستی هستی یا نه ؟ درسته که دین ممکنه برای خیلی ها ابزاری باشه که کمکشون کنه به بهتر بودن ( کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست ...) ولی نکته اینه که به نظر من آخرش اینه که آیا تونستی آدم خوبی باشی یا نه حالا بی ابزار یا با هر ابزاری که فکر کردی خوبه که اصلن هم مهم نیست چی بوده و از چه قماشی بوده ! این بود انشای من ... !