Monday, August 16, 2010
یک چهارشنبه صبح قشنگ و دلپذیر شال و مانتو (بر وزن شال و کلاه) کردیم و دسته جمعی رفتیم پیش یک آقایی که شنیده بودیم یک لباس شکلاتی رنگ داره. البته اون روز لباس شکلاتی رنگش رو نپوشیده بود ولی خوب ما میدونستیم که داره! اون آقاهه یک سری چیزها به عربی به دوستش که پهلوش نشسته بود از طرف خاله لاله گفت و دوستش هم یک چیزهایی از طرف عمو بابک جواب داد وخاله لاله هم هنوز حرف آقاهه تموم نشده بود گفت بله! (یعنی گل و اینهاش رو همه رو چیده بود و با آمادگی کامل اومده بود سر جلسه). خلاصه اشتباه دوست ملا عمر کاملن برطرف شد. بعدش اون آقاهه شروع کرد از ما پرسیدن که شما کی هستی و رکسانا کیه عروس میشه و چند تا بچه داری و خونه ات کجاست و خلاصه از این قبیل سوالات. رکسانا رو هم بغل کرد و بوسید و ازش پرسید چند سالته. رکسانا اومد در گوش من گفت که ریشهای آقاهه مثل ریشهای آقا بده است. شبش یک شب خیلی خاصی بود که به گفته ی نیوتون و بابام و بقیه ی اختر شناسان مشهور مشتری و ماه نزدیکترین فاصله شون رو از هم داشتن. به همین مناسبت ما یک عالمه رفتیم بالای یک کوهی و پیوند خاله لاله و عمو بابک رو با خوردن چلوکباب در رستوران شیان جشن گرفتیم. در ضمن بابا این شعر رو برای لاله و بابک خوند:
گفتم که خواجه کی به سر حجله میرود ... گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند.
دیگه راست و دروغش با حافظ!
فرداش که پنجشنبه بود من و امیر و رکسانا و لاله و بابک و مامان و بابا سوار قطار شدیم و رفتیم اردکان. توی راه بود که رکسانا تمام این چهار و نیم سالی که خاله لاله و عمو بابک رو ندیده بود رو چند ساعته جبران کرد یعنی یک طوری که اگر عمو بابک یک کمی بیشتر مو داشت روی سرش در پایان سفر همه اش سیخ شده بود رفته بود هوا! :) تمام سری کتابهای لولا و چارلی رو براش خوندن و یک عالمه بازیهای عجیب که اختراع خود رکسانا بود باهش کردن و کلی چیزهای دیگه که من تو جریانش نیستم چون من رفتم توی یک کوپه ی دیگه و از آرامش و مناظر بیرون کلی لذت بردم. آخ که چه حالی داد! بعدش رکسانا خوابش برد و لاله و بابک هم اومدن توی کوپه ی ما و رکسانا هم پیش یک خانوم مهربون کرمانی کوپه ی بغل خواب هفت پادشاه دید و ما هم برای خودمون کلی گپ زدیم و خوش گذروندیم. واقعن امیدوارم یک بار دیگه اون خانوم کرمانی رو ببینم و جبران کنم! یکی از بازیهای مورد علاقه ی رکسانا عدد بازی بود. بازی اش اختراع خودش بود و این طوری بود که اول رکسانا خانوم از ما میخواستن که یک عددی حدس بزنیم. بعدش هر کسی باید یک عددی حدس میزد و برنده کسی بود که رکسانا فکر میکرد در اون لحظه لیاقت برنده شدن رو داره! خیلی بازی فکری سختی بود وبرد و باختش هم به همون اندازه که به مساحت سوراخ اوزون مرتبط بود به مهارت و تجربه ی بازیگر هم ربط داشت. یک سرگرمی مورد علاقه دیگه اش هم خاله سواری بود که در واقع یعنی خاله لاله اش بغلش کنه ... جادو کردن عمو بابک هم که دیگه جای خودش رو داشت. یک وردی میخوند و عمو بابک در هر حالتی که بود فریز میشد. باید همین طور فریز میموند تا رکسانا دوباره ورد آنتی جادوشو بخونه و عمو بابک رو آزاد کنه. بعدش انقدر رکسانا به این بازی علاقمند شده بود و چپ و راست (مثلن حتی وسط غذا خورن) عمو بابک رو جادو کرد که عمو بابک یک راهی پیدا کرد که بتونه خودش جادو رو خنثی کنه و اون راه هم شکلات خوردن بود. یک کار دیگه هم که میکردیم این بود که من سه تا سوت میزدم و رکسانا و لاله با هیجان میگفتن سلام سیستر! جریان این طوری شروع شد که داشتم به لاله میگفتم که من به رکسانا گفته ام که خواهر من میتونه خواهر اون هم باشه چون رکسانا شاکی شده بود که چرا من خواهر دارم و اون نداره و لاله هم گفت آره بابا من سه سوت میتونم خواهرت بشم. تو اردکان رکسانا کارهایی کردن که به عمر پنج سالش (یا به قول خودش پنج سال و نیمه اش) نکرده بود. مثلن نشست ترک موتور عمو علی و انقدر هم بهش خوش گذشت که برگشتن هم با موتور برگشت. کلی با یلدا رفیق شد در حدی که ما که داشتیم دسته جمعی میرفتیم گردش حتی تحویلمون هم نگرفت و همینطور به بازی اش با یلدا ادامه داد. ادامه ی سفرنامه در قسمت بعدی ...