Sunday, July 29, 2007
این هم عکس من و بادکنکهای محبوبم. تازگی ها هر جایی که میرم همه ی بادکنکهام رو هم میریزم توی یک کیسه پلاستیک و با خودم میبرم. بعد یکی یکی درشون می آرم و میگم : مامانی این چیه ؟ مامانم هم رنگشو بهم میگه و من هم تکرار میکنم و کلی حال میکنم. در ضمن اگر برق شیطنت رو توی چشمای من نمی ببینین به گیرنده های خودتون دست نزنین ولی در اسرع وقت به یک چشم پزشک مراجعه کنین !
اول از همه روز پدر رو به بابا امیر و بابا علی و بابا علی و آقا عموی عزیز تبریک میگم. بعدش اینکه این آخر هفته به من خیلی خیلی خوش گذشت. ماجرا از اون جایی شروع شد که روز جمعه عصر مامانم اومد مهد کودک دنبالم و بهم گفت که امروز بابا امیر می آد و داریم میریم فرودگاه دنبالش. از اون جایی که دو هفته پیش هم شبیه همین قضیه اتفاق افتاده بود و غزاله و نسترن و بابا امیر با هم اومدند من فکر کردم که دوباره غزاله و نسترن هم می آن و تا نشستیم توی ماشین اعلام کردم که امیر ... اَسترن ... دقاله میخوام. بعدش رفتیم خونه و یک ماکارانی خوشمزه خوردیم و بعد هم رفتیم فرودگاه. من طبق معمول از دیدن هواپیماها کلی ذوق زده شدم. بعد بابا امیر اومد و من هم کلی دلبری هایی که تو این یک هفته تو دلم تلنبار شده بود رو یک جا در عرض ۵ دقیقه تحویلش دادم و تمام چیزایی که یاد گرفته بودم هم بهش گزارش دادم. مثلن دستگیره ی در رو نشون دادم و گفتم این جیزه امیر ! ناسانا به این دست نمی زنه ! صبح شنبه با مامان و بابام خونه مون رو تمیز کردیم و بعد هم رفتیم دنبال لاله (همون که اسم شوهرش حسنه ولی خودش و بقیه اصرار دارند که اسم شوهرش بهراده ! ) از فرودگاه. بعد هم رفتیم پایین شهر (داون تاون) برای تفریح و گردش! اونجا هم یک دوست دیگه مون رو با چند تا از دوستای اون رو دیدیم و تو رودرواسی مجبور شدیم که با دوستای اونا هم دوست شیم ! بعد همه با هم رفتیم چلو کباب خوردیم. اون دوست جدیدامون یک دختر شیطون (یک چیزی تو مایه های خود من) داشتند و حسابی با هم بدو بدو کردیم. بعد رفتیم کلی راه رفتیم و رفتیم دم آب و از یک لوبیای خیلی بزرگ دیدن کردیم. امروز هم که یکشنبه بود با یک دوست قدیمی بابام که هندی بود قرار گذاشتیم. بابا امیر و این عمو هندی خیلی وقت پیشها وقتی که من و مامان و بابام هنوز همدیگه رو پیدا نکرده بودیم با بابام دوست بوده و بعدش هم رو گم کرده بودند و خلاصه امروز هم رو پیدا کردند. این دوست بابام توی این مدتی که گم شده بود یک دونه زن با دو تا نی نی هندی هم پیدا کرده بود. با یکیشون کلی بازی کردم. اون یکی هم اسمش نور بود و همه اش توی کالسکه اش بود و خیلی هم کوچولو بود. الان هم اومدیم خونه و من و بابام خوابیدبم و به مامانم سپردم که این جریانات رو تو وبلاگم بنویسه بلکه باعث عبرت آیندگان بشه !
اول از همه روز پدر رو به بابا امیر و بابا علی و بابا علی و آقا عموی عزیز تبریک میگم. بعدش اینکه این آخر هفته به من خیلی خیلی خوش گذشت. ماجرا از اون جایی شروع شد که روز جمعه عصر مامانم اومد مهد کودک دنبالم و بهم گفت که امروز بابا امیر می آد و داریم میریم فرودگاه دنبالش. از اون جایی که دو هفته پیش هم شبیه همین قضیه اتفاق افتاده بود و غزاله و نسترن و بابا امیر با هم اومدند من فکر کردم که دوباره غزاله و نسترن هم می آن و تا نشستیم توی ماشین اعلام کردم که امیر ... اَسترن ... دقاله میخوام. بعدش رفتیم خونه و یک ماکارانی خوشمزه خوردیم و بعد هم رفتیم فرودگاه. من طبق معمول از دیدن هواپیماها کلی ذوق زده شدم. بعد بابا امیر اومد و من هم کلی دلبری هایی که تو این یک هفته تو دلم تلنبار شده بود رو یک جا در عرض ۵ دقیقه تحویلش دادم و تمام چیزایی که یاد گرفته بودم هم بهش گزارش دادم. مثلن دستگیره ی در رو نشون دادم و گفتم این جیزه امیر ! ناسانا به این دست نمی زنه ! صبح شنبه با مامان و بابام خونه مون رو تمیز کردیم و بعد هم رفتیم دنبال لاله (همون که اسم شوهرش حسنه ولی خودش و بقیه اصرار دارند که اسم شوهرش بهراده ! ) از فرودگاه. بعد هم رفتیم پایین شهر (داون تاون) برای تفریح و گردش! اونجا هم یک دوست دیگه مون رو با چند تا از دوستای اون رو دیدیم و تو رودرواسی مجبور شدیم که با دوستای اونا هم دوست شیم ! بعد همه با هم رفتیم چلو کباب خوردیم. اون دوست جدیدامون یک دختر شیطون (یک چیزی تو مایه های خود من) داشتند و حسابی با هم بدو بدو کردیم. بعد رفتیم کلی راه رفتیم و رفتیم دم آب و از یک لوبیای خیلی بزرگ دیدن کردیم. امروز هم که یکشنبه بود با یک دوست قدیمی بابام که هندی بود قرار گذاشتیم. بابا امیر و این عمو هندی خیلی وقت پیشها وقتی که من و مامان و بابام هنوز همدیگه رو پیدا نکرده بودیم با بابام دوست بوده و بعدش هم رو گم کرده بودند و خلاصه امروز هم رو پیدا کردند. این دوست بابام توی این مدتی که گم شده بود یک دونه زن با دو تا نی نی هندی هم پیدا کرده بود. با یکیشون کلی بازی کردم. اون یکی هم اسمش نور بود و همه اش توی کالسکه اش بود و خیلی هم کوچولو بود. الان هم اومدیم خونه و من و بابام خوابیدبم و به مامانم سپردم که این جریانات رو تو وبلاگم بنویسه بلکه باعث عبرت آیندگان بشه !