Tuesday, August 07, 2007
این هفته هم خیلی خوب بود و جای همه خالی بود. دوباره روز جمعه که مامانم اومد دنبالم مهد کودک با هم رفتیم فرودگاه دنبال بابا امیر و من هم کلی خوشحال شدم. شنبه که شد رفتیم سلمونی و موهای من رو که خیلی پریشون و نامرتب شده بود کوتاه کردیم. شانس ما افتادیم گیر یک خانوم تازه کار و وسواسی ! باور کنین ۴۵ دقیقه داشت موهای من رو کوتاه میکرد ! شنبه شب با نسترن رفتیم یک جایی به مساحت ۱متر در ۱ متر و تمام دوستای نسترن که خیلی بیشتر از مساحت بودند ( تبدیل واحد ها و اینها رو خودتون زحمتشو بکشین لطفن) اونجا جمع شده بودند. ظاهرن قبل از اینکه ما برسیم اونجا داشتند در مورد تاریخ بودا و خداهای هندی و اینها حرف میزدند. ما که رسیدیم داشتند دسر سرو میکردند. :) چون که ممکنه مامانم بعدن آدرس وبلاگم رو به یکی ( یا حتی چند تا) از اون مامانهای اون جمع بده من دیگه بیشتر وارد جزییات نمیشم ! ولی به قول شاعر : تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل که دقیقن معنی شو نمی دونم ولی خلاصه اش اینکه خوب موقعی رسیدیم ! :) بعدش من و مامانم رفتیم تو زیر زمین و من دیدم چند تا نی نی دیگه هم اونجاست با کلی هم اسباب بازی. خیلی خوشحال شدم. همچین که اومدم یک دل سیر بازی کنم از بالا اومدند و گفتند که یکی قراره بیاد پایین و دف بزنه اسباب بازیها رو جمع کنین. بعد همه ی اون آدمهای بالا اومدند پایین ! یک آقایی دف زد با یک آهنگ خیلی قشنگی و مامان ما هم کلی رفت تو حال و خوشش آمد. ولی من خیلی حوصله ام سر رفته بود. بعد که کم کم مهمونها شروع کردند به رفتن یک آقایی که ما اولین بار بود میدیدمش اومد لپ منو کشید و کلی ازم تعریف کرد (که خوب البته کاملن حق داشت) بعد گفت رکسانا خانوم میای بریم با من ؟ من هم نه گذاشتم و نه برداشتم و بهش گفتم آره و در مقابل چشمان حیرت زده ی مامان و بابام رفتم بغل عمو ناشناس ! مامان بابام هم خیلی با اعتماد به نفس به اون عمو ناشناس گفتند که تا دم در که برین بعد خودش برمیگرده ! من هم دوباره غافلگیرشون کردم و با عمو رفتم از خونه بیرون و تا وقتی که مامان بابام اومدند و گفتند که بیا رکسانا بریم خونه از بغل عمو پایین نیومدم. تا اینها باشند که شب شنبه آدمو نبرند جلسه ی تاریخ بودا و اینها ! یکشنبه هم رفتیم خونه ی موشا (نوشا) که دوست جدید من و مامانمه (مامانم از سرکارش پیداش کرده). اونجا با شوهرش آشنا شدیم که یک آقای بامزه بود و کلی من رو خندوند. من نمی دونم که چرا اینقدر یک دفعه خودم و راحت وصمیمی باهشون احساس کردم و شروع کردم دور خونه شون راه رفتن و هر کاری که دلم خواست کردم ! خوب با من زیاد شوخی پوخی نباید بکنین آخه کم ظرفیتم و یک دفعه باهتون دختر خاله میشم !