Thursday, January 08, 2009
صدای تلفنم میپیچه توی آفیس ساکت ... یادم رفته بود صدای زنگشو قطع کنم. گوشی رو برمیدارم و صدای نازک و بلند و هیجان زده ی رکسانا میپیجه همه جا ...
- بنپششو (بنفش) پیدا کردم ... کجا گذاشتی بقیه شو؟
من هم هی با خودم فکر کردم که داره در مورد چی حرف میزنه ؟؟
- بنفش چی رو پیدا کردی مامانی؟
- بنپشِ گربندمو (گردنبند) ... تو جعبه ی زردم بود ... بقیه اشو کجا گذاشتی؟
-...
- رکسانا دختر خوبی هستی ؟ داری با بابایی میری دی کیر؟
- آره ... شب بیا دنبالم که تعطیل بشه ... جمعه بشه.
چند وقتی میشه که هی در مورد «دیزی» حرف میزنه و بعضی وقتها میگه برادرمه و بعضی وقتها خواهرمه یا دوستمه. سنش هم تغییر میکنه ... ۴ و ۵ و بعضی وقتها ۱۵! تا حالا فکر میکردم که این دیزی یک چیزی تو مایه های «شمسی و فاطم و آنا کوچیکه و بزرگه» خاله لاله اش باشه. چند روز پیش یکی از کتابهای دورا را آورد و دیدم که بله دورا یک دختر خاله داره به اسم «دیزی». باید حدس میزدم که همه چی یک جوری به دورا خانوم ربط داره. :)
۲ تا چیز دیگه هم یادم اومد که بگم و برم
- چند روز پیش یک دفعه یاد اون برنامه ی تلوزیونی علی کوچولو افتاده بودم و داشتم واسه خودم شعرشو میخوندم. (علی کوچولو ... این مرد کوچک ... خونه شون در داره ... ). رکسانا اون قیافه ای رو که وقتی حس شوخ طبعی اش گل میکنه به خودش میگیره رو گرفت و ازم پرسید : چی گفتی ؟ مگه بابات کوچولَس ؟
- وقتی می خواد دلیل بیاره برای یک چیزی به جای اینکه بگه "چونکه" میگه "چکونکه" (به کسر چ)