Tuesday, November 11, 2008
چند شب پیش رکسانا در حالی که داشت از روی مبل بلند میشد گفت : «او ... علی » بعدش یک کم فکر کرد و به من گفت: هه هه ... باباتو گفتم !
یکشنبه رفتیم موزه ی بچه ها. رکسانا عاشقشه ! جاهای مختلف داره. مثلن یک اتاق مهد کودکه با یک عالمه عروسک و بچه ها مثلن میشن مربی های مهد کودک. یک مغازه داره و سبد خریدهای کوچیک که باهاش راه می افتن دور مغازه و میوه و نون و شیر و کلی چیزهای دیگه ی پلاستیکی می خرن و پول پلاستیکی هم به یک بچه ی دیگه که نشسته پشت دخل میدن. یک جا دامپزشکیه با کلی سگ و گربه و موش اسباب بازی و گوشی معاینه و اینها. تمام «مامان بازیهایی» که ما دوران بچه گیمون میکردیم و کلی از چیزهاشو تصور میکردیم انگار واقعی اش کرده باشن ! باید ایده هامون رو میدادیم ثبت کنن اون زمان ! :) ساناز دوست دوران بچه گی و بزرگیم تازه مامان شده ... از ۲ روز پیش که عکساشو دیدم تو کف ام که ما کی انقدر بزرگ شدیم ؟