Saturday, October 04, 2008
من یادم نمیاد که قبلن هم موقع اسباب کشی انقدر بهم سخت گذشته بود یا نه ... خداییش عجب کار سختیه ! تمومی نداره. الان هنوز یک سری چیزهای خورد و ریز هست که نمی دونم چی کارشون کنم و کجا بگذارمشون ! رکسانا از ۳ روز پیش داره میره مهد کودک جدیدش. خیلی دوست داره و به طرز شگفت انگیز خوبی ! خودش رو وفق داده و اصلن غریبی نمیکنه. بریجیت مدیر مهد کودک قبلی اش بهمون توصیه کرده بود که برای اینکه تغییر براش آسون تر بشه باهش در موردش صحبت کنیم. ما هم از چند وقت قبل هی براش میگفتیم که داریم خونه مون رو عوض میکنیم و تو هم میری یک مهد کودک جدید و دوستها و معلمهای جدید و .... دوباره یک چند تا چیزی که هی یادم میامد که بیام بنویسم. یکی اش اینکه بیشتر وقتها وقتی بهش میگم رکسی یا رکسان اعتراض میکنه که من رکسی نیستم من رکسانا ام. ولی جالبه که به انواع و اقسام اسمهای دیگه ای که صداش میکنم جواب میده و اعتراض هم نمیکنه. مثلن میگم پیشی و خیلی عادی میگه بله من اینجام ! یا مثلن پوپول و چوچی هم دو تا دیگه از اون جور اسمهان ! یاد دو تا قضیه افتادم یکی اش «بلوسک مادر» که لقب افتخاری دایی علیرضا بود توسط مادرجان و یکی هم یک تیکه از یک فیلمی که من و لاله کلی یادش میکردیم و به اون قسمتش میخندیدیم. یک دارتادیب پسرانه بود و مدیر مدرسه یک دفعه اومد توی حیاط و صدا زد که آهای مارمولک ! و یکی از پسرها خیلی عادی انگار که اسمش همونه خیلی مودب برگشت طرف مدیر و گفت بله آقا با ما بودین !گفتم لاله این رو هم بنویسم که امروز که داشتم آهن رباهای تزیینی روی در یخچالمو میزدم رسیدم به عکس لاله که توی خوابگاه در حال ماکارانی کشیدن ازش گرفتن و من زدم روی در یخچالم که رکسانا از تو دستشویی صدام زد. رفتم پیشش و ناخودآگاه گفتم «لولی». کلن تا حالا زیاد شده که یک دفعه رکسانا رو لاله صدا بزنم ! یادمه توی یک وبلاگ دیگه هم اینو خونده بودم ... این هم مراسم خداحافظی رکسانا در مهد کودک قبلی اش. یک کیک بردیم توی مهدش و ازش عکس گرفتن با بچه ها و چون توی تولدش هم دقیقن همین جریان بود فکر میکنه که تولدش بوده. :)
اسم اون پسر موشه که کارت رو دستش گرفته هست «جانی » و اون دختره که بلوز بنفش پوشیده هم «مایا». جانی خیلی قیافه ی نازی داره و مایا هم اخلاقهای خاص بامزه ای داره. مثلن هیچ خجالت و غریبی و اینها حالیش نبود. خیلی راحت میومد به آدم بوس میداد یا مثلن می آمد پیشت باهات حرف میزد و همیشه هم کارت سر کارمو که بیشتر وقتها دور گردنم بود وقتی دنبال رکسانا میرفتم رو میگرفت و هر دفعه عکسمو نشون میداد و میپرسید این تویی ؟