Tuesday, September 23, 2008
مفهوم زمان به طرز بامزه ای هنوز براش روشن نشده. مثلن برای آینده و حال و گذشته میگه دیشب. برای همین وقتی که یکشنبه صبح همین طوری که روی مبل دراز کشیده بود و شیر میخورد و کارتون میدید ازم پرسید « مامانی ساعت چنده؟ » به نظرم خیلی خنده دار بود. گفتم دقیقشو بخوای ده دقیقه به یازده. با یک لحنی که یعنی خیلی متوجه شد گفت «اُ .. » گفتم قراری چیزی داری ؟ از لحنم و قیافه ام فهمید که موضوع برام خیلی بامزه اس و خودش هم خندید !
دیشب قبل از خواب:
دیشب قبل از خواب:
رکسانا: نه چراغو خاموش نکن بعد کسی میاد.
من: کی میاد؟
رکسانا: هاپو و ماهی میان
من: خوب اونا که باهات دوستن ...
رکسانا: نه پیشی دوست منه با خرگوش !
من: کی هاپو و ماهی اومده بودن اینجا؟
رکسانا (بعد از اینکه یک کمی فکر کرد): دوشنبه !
من: بعد چی کار کردن؟
رکسانا: هاپو لیزم زد !
(نمی دونم از کجا اینها رو میگه ! تا حالا از ماهی و هاپو نترسیده بود !)
(نمی دونم از کجا اینها رو میگه ! تا حالا از ماهی و هاپو نترسیده بود !)
دیروز تو خونه قبل از رفتن به کودکستان:
بابا امیر: رکسانا زود حاضر شو بریم من کار دارم.
بابا امیر: رکسانا زود حاضر شو بریم من کار دارم.
رکسانا: نه مامانی سر کار میره تو میری فرودگاه