Wednesday, October 22, 2008
خوب با اجازه من این روش جدید خاطره نویسی مامانمو به هم بزنم و بیام اینجا یک چیزی بگم و برم. هفته ی پیش یک روزی که هم سه شنبه بود و هم ۱۴ امین روز ماه (درست مثل تولدم) البته من اصلن خرافاتی نیستم و همین طوری دارم این تاریخ رو میگم. خلاصه در یک چنین روز فرخنده ای بابام یک خبر خیلی خوب شنید ... یعنی خوند. جزتیاتشم نمیگم برین از خودش بپرسین.این عکس پایین هم هیچ ربطی به اون موضوع بالا نداره ! عکس من و یاسی کلمبوسیه (البته من خودم هم کلمبوسیم) که تابستون اومده بودن چند روزی پیشمون. برعکس اون وقتهایی که هر دومون با هم توی یک شهر بودیم و همه اش دعوا مرافعه داشتیم این دفعه خیلی با هم دوست بودیم و همه اش بازی کردیم. میگن دوری و دوستی راست میگن به خدا ! اون هم بابای یاسیه که توی عکسه. فعلن همین ها دیگه. راستی گفتم بهتون که من دیگه تنهایی توی اتاق خودم میخوابم؟ خیلی پیشرفت مهمیه ! قبلن آخه دست جمعی(با مامانم و بابام - بیشتر وقتها من و مامانم چون بابام تو فرودگاه می خوابید ! ) تو اتاق من میخوابیدیم چون که اونها از خودشون اتاق نداشتند و خیلی هم ترسو بودن و من باید پیششون میموندم تا خوابشون ببره.