Friday, January 16, 2009
دیشب کتابخونه ی شهرمون برنامه ی قصه خونی برای بچه ها داشت. من و رکسانا هم رفتیم. قبلن یک دفعه دیگه برده بودمش یکی دیگه از این برنامه ها تو کتابفروشی بارنز اند نوبلز و اون موقع تنها بچه بود و اصلن هم به قصه ای که خانومه براش میخوند گوش نکرد و هی دور و برشو نیگا میکرد ! ولی خانومه با وظیفه شناسی کامل تا ته قصه رو براش خوند. فکر میکردم که خوب اون موقع کوچیکتر بود و الان دیگه لابد دوست داره. دیشب ۳ تا بچه ی دیگه هم بودن. اولین قصه رو گوش کرد. قصه ی اون قورباغه ای بود که توی نوار قصه اش گوش کرده بود. قصه اش خدایی اش یک کم رو اعصابه ! ولی بچه ها از تکرارهای توش و از صداهای بامزه ی لباس پوشیدن و در آوردن قورباغه کلی کیف میکردن ... جریان یک بچه قورباغه بود که وسط زمستون بیدار میشه و هر چی مامانش میگه بگیر بخواب قورباغه ها باید زمستونها بخوابن گوش نمیکنه. بعدش جریان حاضر شدن بچه قورباغه رو میگه گه یکی یکی لباساشو میپوشه ... و میره بیرون یادش میاد که شلوار نپوشیده بعد میره تو و همه ی لباسها رو یکی یکی در میاره و دوباره از اول و ... این جریان ادامه پیدا میکنه تا اینکه آخرین بار که یادش میاد لباس زیرشو نپوشیده و میاد خونه و همه ی لباسهاشو در میاره دیگه از خستگی خوابش میبره و بی خیال بازی تو برفها میشه و میگیره مثل بچه ی آدم (قورباغه) میخوابه. :) قصه های بعدی رو گوش نکرد که نکرد. رفتیم خودمون واسه خودمون کتاب خوندیم و چرخیدیم. هر وقت رکسانا رو میبرم برنامه ی بچه ها یاد فرشته جون میفتم و اون طوری کهبرام تعریف میکرد اردلان آرش و پانته آ رو میبرده برنامه ی بچه ها ... سینما و تیاتر و هر برنامه ی دیگه ای که برای بچه ها بوده. هر وقت هم یاد فرشته جون میفتم و لحنی که برام تعریف میکرد کلی انگیزه میگیرم و میرم میگردم برنامه های جالب برای رکسانا پیدا کنم. حالا ببینم «دیزنی آن آیس» رو دوست داره یا نه؟