Tuesday, February 03, 2009
صحنه:
صندلی عقب ماشین. رکسانا یک طرف ماشین نشسته رو کار سیتش و لی لی هم اون طرف نشسته. لی لی از وقتی سوار ماشین شد شروع کرد به حرف زدن. لی لی یک دختر 2 سال و نیمه ی خیلی نازه که موهاش بور و فرفریه و صداش زیرترین صداییه که من تا حالا ازهر نوع موجود زنده ای شنیدم. در ضمن علاقه ی عجیبی داره به اینکه همه چی رو هی تکرار کنه.
لی لی: سلام سلام سلام ... حالتون خوبه؟ شما خوبین ؟ شما خوبین؟ شما خوبین؟
من: سلام لی لی جون چطوری؟ تو خوبی؟ خوشحالی داریم میریم دیزنی آن آیس؟
لی لی: خوشحالم داریم میریم دیزی آیس ... میریم دیزی آیس ... میریم دیزی آیس. رکسانا خوشحالی میریم دیزی آیس؟ رکسانا خوشحالی؟ خوشحالی؟ خوشحالی؟
رکسانا هیچی نمیگه و همین طوری با تعجب داره به لی لی نیگا میکنه.
باز هم لی لی: داریم میریم دیزی آیس داریم میریم دیزی آیس ... رکسانا خوشحالی؟ رکسانا خوشحالی؟ رکسانا خوشحالی؟
من (بیشتر برای اینکه موضوع عوض بشه و در ضمن رکسانا هم وارد صحبت با لی لی بشه: رکسانا خوشحالی مامانی ؟
رکسانا: آره (و همچنان به لی لی که حتی ساکت نشد که جواب رکسانا رو بشنوه با تعجب نگاه میکرد).
...چند دقیقه ی بعد ...
یک چند ثانیه ای سکوت شد و بعدش یک دفعه لی لی رو به رکسانا:
- نه خبر ده؟ (لی لی مامانش ترکه و یک کمی ترکی بلده ) :) :)