Tuesday, March 27, 2007
ناسانا و پایی سلام. خیلی وقته که اینجا نبودم اصلن نمی دونم از کجا شروع کنم. از دو هفته پیش تا الان کلی ماجراها اتفاق افتاده. اولش که رفتیم تولد ۳ سالگی «پایی» (بهار). تولدشو یک جای خیلی با حال که پر از اسباب بازی های مختلف بود گرفته بودند. من که تا وارد سالن شدم از دیدن اون همه اسباب بازی انقدر هول شدم که اصلن یادم رفت برم تولدشو بهش تبریک بگم و اینها ... بعد از تولد بهار عید شد. یاسمن و صنم و دَقاله (عمه غزاله) اومدند پیش ما برای عید. خیلی خوش گذشت. بعدش هم همه با هم رفتیم خونه ی دایی حامد (همون که دایی آسی بود و دایی افتخاری من). اونجا آسی اینها و «مامی زی» هم بودند. لِکسی رو هم دیدیم. لکسی میشه دختر دایی آسی و دختر دایی افتخاری من. من و آسی کلی با لکسی بازی کردیم و چند بار هم دور از چشم دایی حامد دُمشو کشیدیم. آخه من و آسی هیچکدوممون دم نداریم و مونده بودیم که چرا این لکسی با اینکه با ما فامیل میشه دم داره ! لکسی چند بار از رو من پرید و من از خنده غش کردم. :) این آسی قلبش خیلی مهربونه ها ولی موقع شناس نیست. هی وقت و بی وقت می اومد و به زور میخواست منو بوس کنه ! من هم بوس کردنم موقع داره آخه ! باید هوا صاف و آفتابی باشه. هیچ ابری تو آسمون نباشه. نه گرم باشه نه سرد و خلاصه تمام این شرایط برقرار باشه که حالا یکی بیاد بوسم کنه ولی آسی اصلن به این شرایط دقت نمی کرد. در نتیجه یک چند باری کلاهمون رفت تو هم. ولی زود آشتی میکردیم. از دست این دقاله هم کلی خندیدیم. خیلی بامزه است ! به من و آسی میگفت : نبینم یک بچه ای بگه هویج ها .... اونوقت من میگفتم «خَویچ» و آسی هم یک چیز دیگه ای میگفت تو همین مایه ها و دقاله هم یک کارای بامزه ای میکرد و من و آسی از خنده غش میکردیم. تنها اشکال دقاله اینه که زودی حوصله اش سر میره. یعنی بعد از ۵۶۷۹ بار که این بازی رو تکرار کردیم و تازه گرم شده بودیم دیدیم که دقاله دیگه با اون شور و هیجان اول بازی نمی کنه ! ولی خوب روی هم رفته خیلی بامزه است ! وقتی نشستیم تو ماشین که برگردیم من دلم براش تنگ شد و گفتم : دقاله موخام ... دقاله بیا ... این هم از اخبار ایام عید. عید همتون مبارک.