Sunday, March 04, 2007
دیروز مهمون داشتیم. آسی و خاله هاله. دیروز صبح اومدند و شب هم پیشمون موندند. من کلی دلم واسه آسی تنگ شده بود. وقتی که هم رو دیدیم انقدر خوشحال شده بودیم که نمی دونستیم چی کار کنیم. اونوقت وقتی آسی و مامانش رفتند بالا که چمدونشون رو بگذارند توی اتاقشون یک دفعه من و آسی چشممون افتاد به یک تشک لمبه و فهمیدیم که از خوشحالی چی کار کنیم ! دوتایی با هم رفتیم بالای تشک و شروع کردیم حالا نپر و کی بپر. هی پریدیم و هی رقصیدیم و اون وسطاش جیغ هم میکشیدیم ! بابام از این کارامون عکس و فیلم گرفت که مامانم فردا میگذاره تو وبلاگم. حتمن بیابن ببینین. من و آسی یک کمی تعجب کردیم که چرا مامانامون و بابام از خوشحالی دیدن همدیگه نمی اومدند بالای تشک بپر بپر کنند و جیغ بزنند؟ ولی خوب بی خیال تعجبمون شدیم و به کارمون ادامه دادیم !تا حدودای عصر همینطوری از دیدن هم خوشحال بودیم ... بعد کم کم داشتیم کمتر خوشحال میشدیم که یک دفعه خاله هاله از تو کیفش یک بادکنک در آورد و باد کرد بعد من و آسی از خنده غش کردیم و دیدیم که ای بابا واقعن زندگی ارزش این که کمتر خوشحال باشیم رو نداره. شب جاتون خالی رفتیم پیشواز عید نوروز و یک سبزی پلو ماهی مشتی زدیم تو رگ. امروز صبح هم با هم رفتیم آی کیا ... من یک کمی خوابم میومد و غر غر میکردم. بعدش از آسی اینا خداحافظی کردیم و مامانم من رو گذاشت تو ماشین رو صندلی ام. دیگه نمیدونم چی شد که وقتی چشامو باز کردم دیدم یک جای دیگه ایم و من هم تو کالسکه ام هستم و بوی قهوه همه جا پیچیده و مامانم هم کنار من نشسته و داره درس میخونه و قهوه میخوره ! حالا بگذریم که یک تعارف خشک و خالی هم به ما از قهوه اش نکرد. از آسی و خاله هاله هم خبری نبود! کلن تازگی ها این اتفاق زیاد برای من می افته. می شینم رو صندلی ام تو ماشین بعد نمیدونم چطوری میشه که چشمامو باز میکنم و میبینم تو کالسکه ام هستم تو یک کافی شاپ و مامانم هم کنارم نشسته داره مشق مینویسه ! جل الخالق !