Monday, March 12, 2007
اینجا یک جای بازی بچه ها ست وسط یک مرکز خرید. من و مامانم خیلی با هم می آییم اینجا که من سرسره بازی کنم.
تازگی کشف کردم که میشه به جای اینکه از پله های سرسره برم بالا از خودش دوباره برم بالا ... خیلی کیفش بیشتره
دیروز رفتیم یک سری به دوستهای قدیمیم آسی و آیدا بزنیم. کلی با هم بازی کردیم و درضمن دعواهای عقب مونده مون رو تند تند کردیم چون خیلی وقت نداشتیم. ولی خوب این هم اضافه کنم که هنوز دو دقیقه هم از دعوامون نگذشته بود دوباره دلمون واسه هم تنگ میشد. خونه ی آیدا اینها یک عمو شهرام بود که با اینکه هم سن و سال بابا امیر من و بابا ی آسی بود ها ... ولی سرش پر از مو بود ! به حق چیزای ندیده و نشنیده. ما که تا حالا مرد این شکلی ندیده بودیم. اصلن تو فامیلمون رسم نداریم از این قرتی بازیا ! خلاصه من هی چپ چپ به این عمو شهرام نگاه میکردم و بقیه فکر میکردند که من ازش میترسم. نه والله نمی ترسیدم ولی خوب خداییش خیلی تعجب کرده بودم. مامان آیدا کلی غذاهای خوشمزه پخته بود. مامان من و مامان آسی هی از چند ساعت قبل از مهمونی به فکر غذاهایی که قرار بود بخوردند بودند و در موردش حرف میزدند.