Monday, March 09, 2009
یک مدتیه تو عکس گذاشتن کم کاری داشتیم گفتیم جبران کنیم. دیروز رفتیم موزه ی بچه ها. خیلی خوب بود. اولش توی مغازه ی دامینیکس کلی خرید کردم.
بعدش شدم سرآشپز و توی ساندویچ فروشی پاتبلی یک ساندویچ خیلی پر ملات و خوشمزه برای مامانم درست کردم که نخورد و گفت ساندویچ پلاستیکی دوست نداره ! چه اداها ! واه واه.
یادتونه که ما خونه ی قبلی مون تمام همسایه هامون هندی بودن؟ خوب ما از وقتی که اومدیم این خونه ی جدیدمون اصلن هندی ندیده بودیم و دیگه کاری و فلفل خونمون حسابی افتاده بود پایین. این بود که 2 هفته ی پیش با مامان و بابام طی یک اقدام انقلابی رفتیم تولد 2 سالگی نور. نور همونه که باباش دوست بابای من بوده. بابای نور توی عکس یک عمامه ی آبی داره و خیلی هم خوشحاله و فکر کنم که خودش فکر میکنه که داره میرقصه. اولش من و اون دوست جدیدم یک کم مات مونده بودیم از این حرکات نه خیلی موزون اونها ! ولی بعدش کم کم خودمون رو با شرایط تطییق دادیم و ما هم مشغول قر شدیم. نور هم یک عمامه ی سورمه ای سرش کرده بود ولی بعدش در آورد. توی این عکس بغل مامانشه.
من اومدم که یک سری توضیحات علمی هم اینجا اضافه کنم که با دست پر از وبلاگم برین بیرون ! :)
اول اینکه اسم اون دوست بابام (بابای نور)هست هرگپریت یا چیزی توی همین مایه ها ولی همه بهش میگن هپی (میشه همون عمو خوشحال خودمون). اسم مامان نور هم گیتی هست. اهل پنجاب هستن. مامان گیتی برای مامان من تعریف کرده که موقعی که نادر شاه پنجاب رو فتح کرده خیلی از دخترهای پنجابی خوشش اومده و میخواسته همشون رو برداره ببره ایران. برای همین هر دختری که خوشگل بوده یا اینکه اعتماد به نفس خوبی داشته و خودش فکر میکرده خیلی خوشگله میرفته قایم میشده از دست نادر شاه. ولی ظاهرن پنجاب اصلن جاهای خوبی برای قایم شدن نداره چون که طبق گفته ی این دوستامون تمام آدمهای خوشگل پنجاب شبیه ایرانی ها هستند. :) دیگه اینکه توی پنجاب سیک خیلی زیاده (همون هایی که عمامه میگذارن سرشون). جریانش انگار این بوده (منبع: گیتی پیدیا - راوی: مامان لیلا) که یک گروه از بر و بچ هندو از تیریپ عمامه پادشاه مسلمون اون زمان خیلی حال میکنن و اونا هم سرشون عمامه میگذارن. ولی اون پادشاهه خیلی ناراحت میشه و میگه نخیر نمیشه عمامه فقط مال ماست شما برین یک تیپ دیگه بزنین. خلاصه اونها هم میفتن رو لج و لجبازی و یک گروه راه میندازن و همه شون عمامه سرشون میکنن و کار بالا میگیره و دعوا میشه. خلاصه اونها هم هی میرن عده کشی و کلی هم ورزش میکنن که قوی بشن و بتونن بجنگن. بعدش یک سری تریپ دیگه هم اختراع میکنن که دیگه خیلی باحال بشن. مثلن موهاشون رو میگذارن همین طوری بلند بشه و یک چاقو هم همیشه میگذارن توی جورابشون که اگه ناغافل جنگی چیزی شد غافلگیر نشن. خلاصه شوخی شوخی واسه خودشون یک گروه درست و حسابی میشن. در ضمن به نظر مامانم یک تغییر باحال دیگه هم دادن و اون هم اینه که عمامه های رنگی هم سرشون میگذارن و با لباسشون ست میکنن (شاید هم فقط توی تولد پسرشون این کارو میکنن) ! ولی به هر حال ما تا حالا عمامه ی فیروزه ای که با بلوز آدم ست بشه ندیده بودیم که شکر خدا اون هم دیدیم.